وقتی خدا دستهایش را از پشت روی چشمانم گذاشت از لای انگشتا

وقتی خدا دستهایش را از پشت روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش انقدر محو دیدن دنیاشدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم
دیدگاه ها (۲)

من یک دختر چادری ام...نه پاهایم ده سانت از زمین بالاتر است.....

دلم لک زده...مشهد...نیمه های شب...روبروی ایوان طلا...روی فرش...

عکس اول را از زیر چادرش درآوردپسر اولم بود محسنعکس بعدیپسر د...

روزگاری شهر ما ویران نبوددین فروشی اینقدر ارزان نبودنغمه مطر...

وقتی میگم "دوست دارم" از روی عادت نیس یا یه کلمه ای نیست ک ب...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

از پیاده‌رو تا آسمان قصه‌ای که باید بشنوی. ✈️خلیل رفعتی، کار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط