۱۵ پارتی از ای آن
#پارت_چهارم
#جونگین
صبح روز بعد، ایان زودتر از ات بیدار شد. خیلی بیصدا لباس پوشید و رفت توی آشپزخونه. بوی نیمرو و قهوه همه خونه رو پر کرده بود. وقتی ات از اتاق اومدی بیرون، دیدی ایان با پیشبند وایستاده و دستپاچه قهوهجوش رو هم میزنه.
ایان (با لبخند بامزه): «صبح بخیر. امروز نوبت منه که قهوه بیارم.»
ات اخمهات شل شد ولی سعی کردی جدی بمونی: «آها… لابد دوباره میخوای قانعم کنی همه چی خوبه.»
ایان قاشق رو گذاشت و صاف اومد جلو، مستقیم توی چشمات نگاه کرد:
ایان: «نه. میخوام قانعت کنم که من میتونم برای تو هم وقت بذارم. فقط برای امروز، فقط ما دوتا.»
و لیوان قهوه رو جلوت گذاشت.
همهچی داشت خوب میرفت، تا اینکه درست وسط صبحونه، گوشی ایان دوباره زنگ خورد. صفحه روشن شد: مدیر برنامهها. ات سریع نگاه کردی، منتظر شدی.
ایان دستشو برد سمت گوشی، کمی مکث کرد. بعد با یه آه جواب داد.
ایان: «الو… بله… الان؟»
ات بلافاصله قاشق رو پرت کردی توی بشقاب. صدای زنگی فلزی خورد به دیوار. ایان با چشمای گشاد بهت نگاه کرد.
ات: «همیشه همینو میگی. الان. پس من کِی؟!»
ایان گوشی رو روی میز گذاشت و به سختی گفت:
ایان: «ات، فقط یه جلسهست. قول میدم زود برمیگردم.»
ات بلند شدی و رفتی سمت اتاق. صداتو بالا بردی:
ات: «دیشب چی گفتی؟ گفتی این یه روز مال منه! حالا ببین، هنوز صبح نشده، داری زیر قولت میزنی.»
ایان پشتسرت اومد، سعی کرد دستت رو بگیره.
ایان: «فقط چند ساعت! بعدش کامل پیشت میمونم. به خدا من نمیخوام اذیتت کنم.»
ات دستتو کشیدی عقب، اشک جمع شد توی چشمات اما نمیخواستی نشون بدی.
ات: «میدونی چیه ایان؟ من دارم کمکم حس میکنم تو هیچوقت انتخاب منو نمیکنی. همیشه اونا مهمترن.»
ایان شوکه شد. یه قدم عقب رفت. نگاهش بین درد و عذاب وجدان گیر کرد.
ایان: «این انصاف نیست… من همه کارامو به خاطر تو دارم میکنم.»
ات با صدای لرزون گفتی:
ات: «نه… داری همه کاراتو به خاطر آیندهمون میکنی. ولی من الانو میخوام. آینده رو وقتی ندارم، چه فایده؟»
ایان هیچ جوابی نداشت. گوشی هنوز روی میز بود و زنگ میخورد. اون بالاخره گوشی رو برداشت و با صدای خفه گفت:
ایان: «ببخشید… امروز نمیتونم بیام.»
تماس رو قطع کرد. برگشت سمتت، چشماش پر از اشک کنترلشده بود.
ایان: «میخوای بدونی انتخابم کیه؟ همین الان انتخابم تویی. حتی اگه فردا پشیمون بشم، الان تو مهمی.»
ات ایستادی، نفسهات سنگین شده بود. دلت میخواست بیشتر لجبازی کنی، ولی یه گوشهی دلت داشت نرم میشد.
*پایان*
#جونگین
صبح روز بعد، ایان زودتر از ات بیدار شد. خیلی بیصدا لباس پوشید و رفت توی آشپزخونه. بوی نیمرو و قهوه همه خونه رو پر کرده بود. وقتی ات از اتاق اومدی بیرون، دیدی ایان با پیشبند وایستاده و دستپاچه قهوهجوش رو هم میزنه.
ایان (با لبخند بامزه): «صبح بخیر. امروز نوبت منه که قهوه بیارم.»
ات اخمهات شل شد ولی سعی کردی جدی بمونی: «آها… لابد دوباره میخوای قانعم کنی همه چی خوبه.»
ایان قاشق رو گذاشت و صاف اومد جلو، مستقیم توی چشمات نگاه کرد:
ایان: «نه. میخوام قانعت کنم که من میتونم برای تو هم وقت بذارم. فقط برای امروز، فقط ما دوتا.»
و لیوان قهوه رو جلوت گذاشت.
همهچی داشت خوب میرفت، تا اینکه درست وسط صبحونه، گوشی ایان دوباره زنگ خورد. صفحه روشن شد: مدیر برنامهها. ات سریع نگاه کردی، منتظر شدی.
ایان دستشو برد سمت گوشی، کمی مکث کرد. بعد با یه آه جواب داد.
ایان: «الو… بله… الان؟»
ات بلافاصله قاشق رو پرت کردی توی بشقاب. صدای زنگی فلزی خورد به دیوار. ایان با چشمای گشاد بهت نگاه کرد.
ات: «همیشه همینو میگی. الان. پس من کِی؟!»
ایان گوشی رو روی میز گذاشت و به سختی گفت:
ایان: «ات، فقط یه جلسهست. قول میدم زود برمیگردم.»
ات بلند شدی و رفتی سمت اتاق. صداتو بالا بردی:
ات: «دیشب چی گفتی؟ گفتی این یه روز مال منه! حالا ببین، هنوز صبح نشده، داری زیر قولت میزنی.»
ایان پشتسرت اومد، سعی کرد دستت رو بگیره.
ایان: «فقط چند ساعت! بعدش کامل پیشت میمونم. به خدا من نمیخوام اذیتت کنم.»
ات دستتو کشیدی عقب، اشک جمع شد توی چشمات اما نمیخواستی نشون بدی.
ات: «میدونی چیه ایان؟ من دارم کمکم حس میکنم تو هیچوقت انتخاب منو نمیکنی. همیشه اونا مهمترن.»
ایان شوکه شد. یه قدم عقب رفت. نگاهش بین درد و عذاب وجدان گیر کرد.
ایان: «این انصاف نیست… من همه کارامو به خاطر تو دارم میکنم.»
ات با صدای لرزون گفتی:
ات: «نه… داری همه کاراتو به خاطر آیندهمون میکنی. ولی من الانو میخوام. آینده رو وقتی ندارم، چه فایده؟»
ایان هیچ جوابی نداشت. گوشی هنوز روی میز بود و زنگ میخورد. اون بالاخره گوشی رو برداشت و با صدای خفه گفت:
ایان: «ببخشید… امروز نمیتونم بیام.»
تماس رو قطع کرد. برگشت سمتت، چشماش پر از اشک کنترلشده بود.
ایان: «میخوای بدونی انتخابم کیه؟ همین الان انتخابم تویی. حتی اگه فردا پشیمون بشم، الان تو مهمی.»
ات ایستادی، نفسهات سنگین شده بود. دلت میخواست بیشتر لجبازی کنی، ولی یه گوشهی دلت داشت نرم میشد.
*پایان*
- ۵.۴k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط