ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت۲۷۵ (⁠♡)

نداشته ام.. ولي داشت از حسودي و خشم خفه میشد و این برام جذاب بود. بعد اون همه بلایی که سرم آورد این سوزوندن دل حقمه... سرخ شده بود و هر لحظه ممکن بود بترکه... ولي با نفرت لبخند زد و گفت بهت گفته چند شب پیش خونه اش بودم؟ اي موش كثيف... دو بهم زني؟ مثلا میخواد بگه جیمز با من بهت خیانت کرده ولی خیال باطل... خانوم نمیدونه بنده تو اتاق بغلي بودم. ریلکس گفتم اره... گفت كيك گرفتین و سالگرد برگشتش رو جشن گرفتین.. با غیض و ناز گفت اینم بهت گفت که شب پیشش موندم؟ لبخند زدم و گفتم اره گفت رو کاناپه خوابیده.. مات و مبهوت زل زد بهم. دست به بازوش کشیدم و محکم و جدی گفتم: من تيرمو خوب جايي زدم عزیز دلم.. خيالم راحته..
جايي زدم عزیز دلم... خیالم راحته... از لاي دندوناش :گفت از نظر من رابطه شما واقعی نیست.. خشك :گفتم از نظر من تو خيلي حسودیت شده.. و محکم گفتم من خیلی چیزا از تو میدونم... خيلي زياد...بهتره پاتو از زندگیم بکشي بيرون. انگشت اشاره شو با خشم و تهدید جلوم بلند کرد که همون لحظه . در بالکن باز شد و هر دو سرمون رو سمت در چرخوندیم جيمز.. جدي جلو اومد و خیره بهم گفت: خانومی اینجایی خانومي؟ اروم و به زحمت سر تکون دادم. سرفه اي زد و سیگار توي دستش رو روي سكوي بالکن خاموش کرد و نگاهی به سلنا انداخت و گفت:پس با هم سلنا با غیض گفت: بله... تقريبا... و نگاه پر خشمي به من انداخت. آشنا شدین. جیمز به سلنا اشاره کرد و گفت سلنا از دوستان خيلي قديمي من... و به من اشاره کرد و گفت: عشق من دلم هري ريخت.. الا .. این واژه حتي ساختگیشم داغم میکنه... سلنا با نفرت گفت حالا چرا انقدر هول هولي نامزد کردین؟ و نگاه تحقیر آميزي بهم انداخت و گفت یه کم بیشتر میشناختیش
جیمین : مطمین باش
سلنا : حالا کي عروسي ميگيرين؟
جیمین : حالا فعلا تصمیم نگرفتیم. و دستشو پشت کمرم گذاشت و مثلا گرم و با عشق گفت: سردت نیست عشقم؟ سعی کردم لبخند بزنم و :گفتم خوبه عزیزم..ممنون.. حال خودم داشت از این همه عشقم و عزیزم قلابي بهم میخورد. جیمین بریم داخل..سرما ميخوري. با لبخند نگاهي پر غیض به سلنا انداختم و راه افتادم که با نفرت گفت: براتون ارزوی خوشبختی میکنممم... اما كاملا مشخص بود داره ارزوي مرگ میکنه تا خوشبختي.. جیمین دستشو پشت کمرم نگه داشت و باهام اومد. ...
دیدگاه ها (۶)

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۶ ♡)جیمین دستشو پشت کمرم نگه ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۷ (⁠♡) این..واسه چی بود؟ لبخ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۴ (⁠♡) خندیدن جیمین نگاهش رو...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۷۳ (⁠♡)دیدمش و.. لبخند زد. دخت...

( ظهور ازدواج )( پارت ۳۵۷ فصل ۳ )سعي کردم نخندم و رفتم سمت د...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۸ عمیق گفت به همه شون و از ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط