داستانشب
#داستان_شب
♦️پیراهن قرمز
تلفن خانه زنگ خورد، برداشتم، کتی (دوست دوران بچگیام)بود.
از آنطرف خط با کلی ذوق و شوق گفت:
« مریم اون پیرهن قرمزه رو که اوندفعه با هم دیدیم، یادته؟ خیلی گرون بود، خریدمش.»
گفتم: «خیلی مبارکه، امشب که میای خونهی ما بپوش، از نزدیک تو تنت ببینم.»
کتی گفت: « نه نمیخوام، اونو گرفتم تا پنجشنبهی دیگه تو عروسی میترا بپوشم، اونجا میبینی عزیزم، میخوام سوپرایز بشی.»
گفتم:« باشه هر جور صلاح میدونی، مبارکت باشه.»
شب کتی آمد خانهی ما، کلی با هم گپ زدیم، از خاطرات گذشته، از برنامههای آیندهمان و از پیراهن قرمزش که خیلی ذوقش را داشت، گفتیم.خیلی خوش گذشت.
بالاخره، مهمانی تمام شد و کتی خوشحال و سرحال رفت.
همیشه عادت داشت، خانهی هرکسی که میرفت مهمانی، فردایش زنگ میزد و کلی از میزبانی صاحبخانه تشکر میکرد. اما به من
حتی یک زنگ خشک و خالی هم نزد.
من هم طبق معمولِ بعد از هر مهمانی، مشغول جمع و جور کردن و نظافت منزل شدم.
دم غروب بود که یکباره دلم شور افتاد، که چرا زنگ نزده؟
موبایلم را برداشتم، شمارهی منزلشان را گرفتم، چندبار زنگ خورد، ولی کسی جواب نداد!
به موبایلش زنگ زدم، همسرش برداشت و با صدایی گرفته( که معلوم بود کلی گریه کرده)
گفت: «الو»
گفتم : سلام آقا مهرداد، ببخشید من با کتی کار دارم.»
گفت: «کتی تموم کرد مریم خانوم...»
شوکه شده بودم، بغض گلویم را گرفته بود.»
گفتم:« یعنی چی...ی...ی که تموم کرد؟!»
گفت: « دم دمای صبح صدام کرد، حالش خوب نبود ، سردرد شدید داشت و از شدت درد بیهوش شد، زنگ زدم اورژانس، تا اومدن و دیدنش، گفتن متأسفانه تموم کرده... مریم خانوم کتی رفت، به همین راحتی...»
مانده بودم چی بگویم ، اصلا باور نمیکردم.
شوکهترین و ناگهانیترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم، اما واقعیت این بود که کتی نازنینم رفت.
مراسم چهلمش هم تمام شد .
چند وقت بعدش، خواهرش به من زنگ زد و گفت که میخواهند بروند، وسایل و لباسهای کتی را جمع و به نیازمندان هدیه کنند، از او خواهش کردم که من هم همراهشان بروم.
توی راه، خواهرش مدام گریه میکرد و از خوبیها و خاطراتش با کتی میگفت.
تقریبا بعد از نیم ساعت پیادهروی، به منزلش رسیدیم.
وجود کتی را در خانه حس میکردم
تمام خاطراتش با آن لبخند شیرین، از جلوی چشمم رژه میرفتند...
یکراست رفتیم سراغ کمد لباسها،
پیراهن قرمز را که تازه خریده بود و هیچ وقت فرصت نکرد که حتی یکبار بپوشد، توی کمد، بدجور به همهی ما دهنکجی میکرد...
نویسنده: #شیرین۰الوردی
👌🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♦️پیراهن قرمز
تلفن خانه زنگ خورد، برداشتم، کتی (دوست دوران بچگیام)بود.
از آنطرف خط با کلی ذوق و شوق گفت:
« مریم اون پیرهن قرمزه رو که اوندفعه با هم دیدیم، یادته؟ خیلی گرون بود، خریدمش.»
گفتم: «خیلی مبارکه، امشب که میای خونهی ما بپوش، از نزدیک تو تنت ببینم.»
کتی گفت: « نه نمیخوام، اونو گرفتم تا پنجشنبهی دیگه تو عروسی میترا بپوشم، اونجا میبینی عزیزم، میخوام سوپرایز بشی.»
گفتم:« باشه هر جور صلاح میدونی، مبارکت باشه.»
شب کتی آمد خانهی ما، کلی با هم گپ زدیم، از خاطرات گذشته، از برنامههای آیندهمان و از پیراهن قرمزش که خیلی ذوقش را داشت، گفتیم.خیلی خوش گذشت.
بالاخره، مهمانی تمام شد و کتی خوشحال و سرحال رفت.
همیشه عادت داشت، خانهی هرکسی که میرفت مهمانی، فردایش زنگ میزد و کلی از میزبانی صاحبخانه تشکر میکرد. اما به من
حتی یک زنگ خشک و خالی هم نزد.
من هم طبق معمولِ بعد از هر مهمانی، مشغول جمع و جور کردن و نظافت منزل شدم.
دم غروب بود که یکباره دلم شور افتاد، که چرا زنگ نزده؟
موبایلم را برداشتم، شمارهی منزلشان را گرفتم، چندبار زنگ خورد، ولی کسی جواب نداد!
به موبایلش زنگ زدم، همسرش برداشت و با صدایی گرفته( که معلوم بود کلی گریه کرده)
گفت: «الو»
گفتم : سلام آقا مهرداد، ببخشید من با کتی کار دارم.»
گفت: «کتی تموم کرد مریم خانوم...»
شوکه شده بودم، بغض گلویم را گرفته بود.»
گفتم:« یعنی چی...ی...ی که تموم کرد؟!»
گفت: « دم دمای صبح صدام کرد، حالش خوب نبود ، سردرد شدید داشت و از شدت درد بیهوش شد، زنگ زدم اورژانس، تا اومدن و دیدنش، گفتن متأسفانه تموم کرده... مریم خانوم کتی رفت، به همین راحتی...»
مانده بودم چی بگویم ، اصلا باور نمیکردم.
شوکهترین و ناگهانیترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم، اما واقعیت این بود که کتی نازنینم رفت.
مراسم چهلمش هم تمام شد .
چند وقت بعدش، خواهرش به من زنگ زد و گفت که میخواهند بروند، وسایل و لباسهای کتی را جمع و به نیازمندان هدیه کنند، از او خواهش کردم که من هم همراهشان بروم.
توی راه، خواهرش مدام گریه میکرد و از خوبیها و خاطراتش با کتی میگفت.
تقریبا بعد از نیم ساعت پیادهروی، به منزلش رسیدیم.
وجود کتی را در خانه حس میکردم
تمام خاطراتش با آن لبخند شیرین، از جلوی چشمم رژه میرفتند...
یکراست رفتیم سراغ کمد لباسها،
پیراهن قرمز را که تازه خریده بود و هیچ وقت فرصت نکرد که حتی یکبار بپوشد، توی کمد، بدجور به همهی ما دهنکجی میکرد...
نویسنده: #شیرین۰الوردی
👌🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
- ۱.۷k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط