روزهایی هم هست که چشم میدوزی به چشم زندگی و با همه

روز‌هایی‌ هم هست که چشم می‌‌دوزی به چشمِ زندگی‌ و با همه ی حرمتش تحقیرش می‌‌کنی‌
از آن روز‌هایی‌ که مجهول بودن هر چیزی ... هر چیزی ... حتی خودت .... غنیمتی است
از آن روز‌هایی‌ که دلت می‌خواهد قید دنیا را با تک تک آدم‌هایش بزنی
قید سایه‌ای را بزنی‌ که چنان یک نواخت در تو تکرار می‌‌شود.
از آن روز‌هایی‌ که بی‌ هیچ آشفتگی‌، کفش‌هایت را پا میکنی‌، سر را در یقه‌ ی بارانی است فرو میبری، دست میدهی‌، به دست جیبهای همیشه رفیقت، بی‌ خیال شمارش معکوسِ لحظه‌هایت می‌‌شوی، بی‌ خیال چشم‌های روز و شب نشناسی، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات می‌‌کنند. پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا. صدای کسی‌ که بی‌ دریغ دوستت داشت، کسی‌ که بی‌ دریغ دوستش داشتی ...
در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت..
دیدگاه ها (۱)

من یک بار مرگ را تجربه کرده امیک نفر شبیه تودست یک نفرکه شبی...

زنانگی اش خلاصه شد در سیزده شکم زاییدن ....از سیزده سالگیبوی...

دختری که موهایش را کوتاه کرده ترسناک است. دختری که می‌داند د...

بر روی سنگی خواهم نوشت تا آیندگان بدانند!…آدم های زمان من…از...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

فیک وسپریا 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط