رز سرشو تند تند تکون داد و کنار کوک نشست
#24
رز سرشو تند تند تکون داد و کنار کوک نشست
-خب وقتی خیلی کوچیک بودم دیده بودمش ما دوتا تو پرورشگاه بزرگ شده بودیم یکی به اسم رونا مارو بزرگ کرد بهمون غذا میداد وقتی کم کم بزرگ شدم اون دختر بچه بیشتر تو قلبم جا باز میکرد اون مثل تو موهاش فر بود و چشایه رنگی داشت یه رنگ خاص همه جا مراقبش بودم نمیزاشتم ناراحت بشه یا بخاطر لال بودنش غصه بخوره ولی یه روز همه چی تغییر کرد
+ا ا او اون د دخ دختر....
-مرده
رز اول شوکه شد اما بعد غم جاشو گرفت
+ن نم نمی نمیخواستم ن نا ناراحتت ک ک...کنم
-خودم خواستم بگم
+م من منو م مث ثله خو خوا خواهرت بدون
کوک دستشو سمت موهای رز برد و نوازشش کرد
-دیگه برو نمیخوام تو دردسر بیوفتی
رز بوسه ای رو گونه کوک گذاشت و سریع رفت
یک هفته بعد:
امشب یک مهمونی بزرگ تو عمارت برگزار میشد و این برا رز خیلی خوب بود میتونست مامان سولیش رو ببینه و خوشحال بود لباس های جدید و تر تمیز به همه خدمتکارا دادن و باید همه تر تمیز باشن تو حیاط عمارت میز چیده بودن کم کم ماشین های گرون قیمت وارد عمارت میشدن رز با شنیدن صدا مادرش به سمت برگشت و بعد به طرفش دویید و خودشو تو بغل سولی رها کرد و رز کمر سولی رو محکم گرفت
(علامت سولی×)
×آخخخ دختر قشنگم رونایه من چقدر دلم برات تنگ شده بود
سولی کله صورت رز رو تند تند میبوسید رز از تو بغل مادرش بیرون اومد و با اشاره دست گفت
+دلم براتون تنگ شده بود مامانی
×منم همینطور قند مامان
سولی با اینکه رز دخترش نبود اما اونو شدیدن دوست داشت خب معلومه رز یه دختر ناز و به شدت زیبا بود که هرکسی اونو میدید بهش دل میبست نه تنها زیباش بلکه اون دختر همیشه انرژی خوبی به همه میداد البته این باعث نمیشد حسود دورش پیدا نشه اونم معمولن دخترایه هم سن و سال خودش یا کمی بزرگتر
مهمونا همه جمع شده بودن و منتظر صاحب مهمونی بودن خدمتکارای مرد با سینی پر شراب و ویسکی دور مهمونا میچرخیدن و خدمتکارا زن خوراکی هارو میچیدن که بلاخره با اومدن امیلی و کوک همه ساکت شدن و تا کمر خم شدن
=خیلی خوش اومدید همگی به این مهمونی بزرگ لطفاً از شبتون لذت ببرید
.....اون که کنارشه شوهرشه؟
....واییی خیلی خوشتیپه
.....دقیقا تایپه منه هیکل گنده قد بلند
.....خشن به نظر میاد
.....وایی داره نگامون میکنه آدم باشید
کوک چشم بین افراد مهمونی میچرخید تا شخص مورد نظرشو پیدا کنه و بلاخره دیدش سینی پر از شراب گیلاس رو رو سرش گذاشته بود و با دوتا دستاش نگهش داشته بود
بقیش تو کامنتاست
رز سرشو تند تند تکون داد و کنار کوک نشست
-خب وقتی خیلی کوچیک بودم دیده بودمش ما دوتا تو پرورشگاه بزرگ شده بودیم یکی به اسم رونا مارو بزرگ کرد بهمون غذا میداد وقتی کم کم بزرگ شدم اون دختر بچه بیشتر تو قلبم جا باز میکرد اون مثل تو موهاش فر بود و چشایه رنگی داشت یه رنگ خاص همه جا مراقبش بودم نمیزاشتم ناراحت بشه یا بخاطر لال بودنش غصه بخوره ولی یه روز همه چی تغییر کرد
+ا ا او اون د دخ دختر....
-مرده
رز اول شوکه شد اما بعد غم جاشو گرفت
+ن نم نمی نمیخواستم ن نا ناراحتت ک ک...کنم
-خودم خواستم بگم
+م من منو م مث ثله خو خوا خواهرت بدون
کوک دستشو سمت موهای رز برد و نوازشش کرد
-دیگه برو نمیخوام تو دردسر بیوفتی
رز بوسه ای رو گونه کوک گذاشت و سریع رفت
یک هفته بعد:
امشب یک مهمونی بزرگ تو عمارت برگزار میشد و این برا رز خیلی خوب بود میتونست مامان سولیش رو ببینه و خوشحال بود لباس های جدید و تر تمیز به همه خدمتکارا دادن و باید همه تر تمیز باشن تو حیاط عمارت میز چیده بودن کم کم ماشین های گرون قیمت وارد عمارت میشدن رز با شنیدن صدا مادرش به سمت برگشت و بعد به طرفش دویید و خودشو تو بغل سولی رها کرد و رز کمر سولی رو محکم گرفت
(علامت سولی×)
×آخخخ دختر قشنگم رونایه من چقدر دلم برات تنگ شده بود
سولی کله صورت رز رو تند تند میبوسید رز از تو بغل مادرش بیرون اومد و با اشاره دست گفت
+دلم براتون تنگ شده بود مامانی
×منم همینطور قند مامان
سولی با اینکه رز دخترش نبود اما اونو شدیدن دوست داشت خب معلومه رز یه دختر ناز و به شدت زیبا بود که هرکسی اونو میدید بهش دل میبست نه تنها زیباش بلکه اون دختر همیشه انرژی خوبی به همه میداد البته این باعث نمیشد حسود دورش پیدا نشه اونم معمولن دخترایه هم سن و سال خودش یا کمی بزرگتر
مهمونا همه جمع شده بودن و منتظر صاحب مهمونی بودن خدمتکارای مرد با سینی پر شراب و ویسکی دور مهمونا میچرخیدن و خدمتکارا زن خوراکی هارو میچیدن که بلاخره با اومدن امیلی و کوک همه ساکت شدن و تا کمر خم شدن
=خیلی خوش اومدید همگی به این مهمونی بزرگ لطفاً از شبتون لذت ببرید
.....اون که کنارشه شوهرشه؟
....واییی خیلی خوشتیپه
.....دقیقا تایپه منه هیکل گنده قد بلند
.....خشن به نظر میاد
.....وایی داره نگامون میکنه آدم باشید
کوک چشم بین افراد مهمونی میچرخید تا شخص مورد نظرشو پیدا کنه و بلاخره دیدش سینی پر از شراب گیلاس رو رو سرش گذاشته بود و با دوتا دستاش نگهش داشته بود
بقیش تو کامنتاست
- ۲.۱k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط