اورا

🔹 #او_را ... (۲۷)



چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳


بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...


بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗ ️


عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....



دل تو دلم نبود ...

به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨 ⚕

سریع رفتم پیشش


💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-هفتم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۲۸)یه لحظه از خودم بدم اومد ...احساس کردم خیل...

🔹 #او_را ... (۲۹)با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو ...

🔹 #او_را ... (۲۶)- برو اونور عرشیا ...درو قفل کرد و کلیدو گ...

🔹 #او_را ... (۲۵)رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .😈 یه نگاه ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط