دوست اش می دارمچرا که می شناسمشبه دوستی و یگانگیشهرهمه بیگانگی و عداوت استهنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرمتنهایی غم انگیزش را در می یابماندوه اشغروبی دلگیر استدر غربت و تنهاییهم چنان که شادی اشطلوع همه آفتاب هاست