خاطراتخوبعشقناب

#خاطرات_خوب#عشق_ناب صبح بود. ابرها هنوز نیامده بودند. رودخانه ای زیبا بالای افق موج می زد. خورشید گیسوان طلایی اش را روی شانه هایش ریخته بود. من منتظر پاره آب هایی بودم که دفترم را تر کنند.
نامت را از یک سیب سرخ پرسیدم، درهای آسمان گشوده شد. کهکشان ها، بهشت ها و ملکوت به رنگ تو بودند.
من از زمین فاصله گرفتم. سال ها و فرسنگ ها از این قفس خاکی دور شدم. با هر نفس دورتر و دورتر. آنقدر بالا رفتم که دریاها را قطره ای بیش نمی دیدم و زمین گردویی کوچک و معلق در فضای هستی بود.

سبک شده بودم. بال نداشتم، اما سرخوش و سبکبار پرواز می کردم و به همه جا سر می زدم. به جبرئیل سلام کردم و از ستاره ها گذشتم. غرق لذتی باشکوه شدم.
عطرهایی به مشامم می خورد که پیش از این هرگز نبوییده بودم. صداهایی به گوشم می رسید که در زمین هرگز نشنیده بودم. درخت ها عاطفه داشتند و مرا در آغوش می گرفتند. همه جا پنجره بود، نور بود، نور، نور، نور و هر لحظه فرصتی تازه برای تماشا.

همه چیز و همه جا دیدنی بود. حرف و کلمه و زمان رونقی نداشت. فقط باید نگاه می کردی، می بوییدی و موسیقی ازل را که آرام آرام جاری بود، می شنیدی. من در بین این همه شور و هیاهوی اعجاب انگیز فقط به دنبال تو می گشتم، فقط، فقط، فقط. از همه سراغ تو را می گرفتم.

سرم را بلند کردم. آسمان هنوز ادامه داشت. انگار در پایین ترین نقطه آفرینش ایستاده بودم. ناگهان کسی مرا از زمین صدا زد. احساس کردم به سرعت نور به طرف خاک سقوط می کنم. دریاها و کوه ها و بیابان ها بزرگ و بزرگتر می شدند و سرانجام من مثل یک ذره سرگردان به زمین افتادم.

به خودم نگاه کردم. طور دیگری شده بودم. به جای دل، قطعه ای از خورشید در قفسه سینه ام می تپید و می درخشید.
دیدگاه ها (۹)

#یا_رب_العالمین#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه باصدای علی فانی

#من_یک_ایرانیم.مردم ایران چه نژادهایی دارند؟پيش از ورود و اس...

#و_چه_مفسرانی_که_به_اشتباه_تفسیر_کردند_و_چه_احکامی_که_به_نا_...

#عاشقان_واقعی_واصلین_حق_و_حقیقتند#و#وصل#به#یگانه#عالم#را#ارم...

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های رو...

انشا درخواستی

#معشوقه_عالیجناب Pt: ³خواستم برم سمتش که نزدیک به یه متریم ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط