رمان یادت باشد ۲۲۵

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_پنج
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم. حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می‌کرد. گفت: مامان فرزانه! مراقب خودت باش. ان‌شاءالله پسرم صحیح و سالم بر می‌گردد. دلمون براتون تنگ میشه. زود بر گردید. با حاج خانم خدافظی کردم. پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود. وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. سرش را که بلند کرد، اشک هایش جاری شد. طول مسیر هم من، هم بابا گریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم. حمید با خودش گوشی نبرده بود. دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم. علی و فاطمه مثل پروانه دور من می‌گشتند تا تنها نباشم. دلداریم می‌دادند تا کمتر گریه کنم. بی خبری بلای جانم شده بود. ساعت نه شب به بابا گفتم: تماس بگیرید بپرسید این‌ها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون کنسل شده. بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و هم زمانش به سوریه رسیده‌اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم. چشمم به صفحهٔ گوشی خشک شده بود. دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید که به سوریه برسد، با من تماس می‌گیرد،اما هیچ خبری نشد. خوابم نمی‌برد و اشک راه نفس کشیدنم را بسته بود. انگار دلتنگی شب‌ها بیشتر به سراغ آدم می‌آید و راه گلو را می‌فشارد. دعا کردم خوابش را نبینم. می‌دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل‌تنگش می‌شوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود. یک قابلمه هم برای ما فرستاد. برای تشکر به خانهٔ عمه تماس گرفتم. پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم: دیروز ساعت شش رسیدن سوریه، ولی هنوز خودش زنگ نزده. گفت ....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۵)

رمان یادت باشد ۲۲۶

رمان یادت باشد ۲۲۷

رمان یادت باشد۲۲۴

رمان یادت باشد ۲۲۳

خون آشام عزیز (66)

سه پارتی هیسونگ p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط