سناریو کوتاه 🖤✨
امروز پسری توی جنگل پا گذاشته بود که شنلی قرمز داشت و با حیوون ها حرف میزد.
در طی قدم زدنش نفهمید که یه خرگوش و یه گربه دارن دنبالش میکنن.
روی یکی از درخت ها پرنده ی ابی قشنگی نشسته بود سمتش رفت و آروم اونو روی دستاش گذاشت و بهش نگاه کرد.
همون موقع اون گربه تعادلش از دست داد و جلوی پای پسر افتاد.
پسر با نگاهی که رنگ تعجب گرفته بود بهش نگاه میکرد.
گربه بلند شد و لبخند خجالتی زد و بدو بدو به سمت خرگوش رفت و دست اونو گرفتو یه جایی از اون جا دور تر برد!
ولی اون پسر هنوز با ابهت داشت جای خالیشونو نگاه میکرد این خیلی سریع اتفاق افتاده بود!
در طی قدم زدنش نفهمید که یه خرگوش و یه گربه دارن دنبالش میکنن.
روی یکی از درخت ها پرنده ی ابی قشنگی نشسته بود سمتش رفت و آروم اونو روی دستاش گذاشت و بهش نگاه کرد.
همون موقع اون گربه تعادلش از دست داد و جلوی پای پسر افتاد.
پسر با نگاهی که رنگ تعجب گرفته بود بهش نگاه میکرد.
گربه بلند شد و لبخند خجالتی زد و بدو بدو به سمت خرگوش رفت و دست اونو گرفتو یه جایی از اون جا دور تر برد!
ولی اون پسر هنوز با ابهت داشت جای خالیشونو نگاه میکرد این خیلی سریع اتفاق افتاده بود!
- ۱۷.۴k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط