P

P.3

صبح، وقتی چشمای قشنگتو باز کردی، اولش تعجب کردی. تخت خالی بود. خبری از جونگ‌کوک نبود.

با صدای آرومی از پایین پله‌ها، به خودت اومدی. بوی قهوه و نون تازه کل خونه رو پر کرده بود.

آروم از تخت بلند شدی، با اون تی‌شرت گشادش که همیشه حس خونه می‌داد بهت. رفتی پایین... و با دیدن صحنه‌ی روبرو، لبخندت خود به خود باز شد.

جونگ‌کوک با پیش‌بند آشپزخونه، موهای آشفته، یه میز صبحونه پر از چیزایی که دوست داشتی. نوت کوچیکی هم وسط میز بود:

“برای ملکه‌ی قلب من... چون دیشب، منو نجات دادی.”

تو با لبخند و چشمای خیس جلو رفتی. اون برگشت، با دیدنت، چشمک زد.

– بیدار شدی خوشگلم؟

تو زمزمه کردی:

– اینا چیه؟!

– فقط یه تشکر کوچولو. ولی هنوز تموم نشده...

از جیبش یه جعبه‌ی کوچیک مخملی درآورد. دلت یه‌جوری ریخت.

زانو زد.

– دیشب فهمیدم... نمی‌خوام یه روزم بدون تو بگذره. نه فقط بخاطر اینکه آرومم می‌کنی... بخاطر اینکه عاشقتم.

جعبه رو باز کرد. حلقه.

– با من بمون. برای همیشه.

تو خندیدی... و اشکات ریخت. با صدای لرزون گفتی:

– آره... همیشه با تو.

جونگ‌کوک بلندت کرد، چرخوندت، بوسه‌ای طولانی...


پایان.
دیدگاه ها (۲۸)

p.1صدای تند تایپ کردن کیبورد، توی اتاق پیچیده بود. جونگ‌کوک،...

p.2صبح فردا وقتی چشمهاتو باز کردی، هنوز خواب‌آلود بودی که بو...

P.2جونگ‌کوک همون‌جا وایستاده بود. انگار زمان برای چند ثانیه ...

P.1 در اتاق رو محکم بست و با صدای بلند گفت:– چطور تونستی همچ...

کیوت ولی خشن پارت ۴یه روز مثل همیشه با آلارم گوشیت از خواب ب...

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط