یه حس خوب تو عصر تابستون

یادمه پنج شش سالم که بود تو یکی از همین عصرای گرم آخر تابستون مادرم خواب بود، من و خواهرم یواشکی رفتیم حیاط، پای درخت سیب.
خواهرم که یه سال از من بزرگتر بود منو روی دستش گرفت و رفتم بالای درخت و یه دونه سیب سبزی که رو درخت مونده بود چیدم.
بعد یواشکی برگشتیم تو خونه و کشوی کابینت آشپزخونه رو با هزار زحمت باز کردیم تا صدای جرجرِ کشو، مادرم رو بیدار نکنه.
چاقوی بزرگی برداشتیم و سیب رو گذاشتیم وسط ظرف، چاقو رو بردیم بالا تا بزنیم رو سیب که چاقو محکم خورد به ظرف و مادرم بیدار شد.
سیب رو برداشتیم و الفرار سمت حیاط 🤭
نشستیم تو ایوان حیاط، سیب رو گاز زدیم و خوردیم
سیب هم نامردی نکرد و ترش و کال از آب دراومد 🥴
دیدگاه ها (۰)

ای خدا

یکی از زیباترین صحنه هاییه که دیدم

داستان زیبای چراغ حرم

حرفاش عجیبن ولی حقیقته

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط