با تو غمی غریب آمد

با تو غمی غریب آمد

که عمری دراز

در انتظارش بودم.



از چشم‌هایت به چشم‌هایم

از دست‌هایت به زیر تن‌پوشم

آمد و مانع نشدم.



عاقبت دیدم که همه چیز پایان خواهد یافت،

حتا این روز

بر فرازِ سرزمینی که دوستش دارم.



نمی‌گویم که ناگوار است

تنها آنچه را که فکر کردم دیدم، بازگو می‌کنم.
دیدگاه ها (۱)

Why were you born when the snow was falling?You should have ...

بعضی از صفحه ها که میروی خواسته یا ناخواسته چه لذتی نصیبت می...

ماهی | آرماند فان آسهاثری از:آرماند فان آسه شهلا اسماعیل زاد...

این چنین روی چو مه در زیر وابر انصاف نیست ساعتی این ابر را ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط