چند روزی گذشته بود
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁹
چند روزی گذشته بود....
همه درگیر پیدا کردن هادس بودن.
حتی خوده جونگکوک بعصی وقتا تا صبح بیدار میموند تا بتونه اون حرو/مزاده رو پیدا کنه. ولی انگار آب شده رفته تو زمین...
تو اتاق کار بودیم.
هرکی مشغول یه کاری بودیم که...
جونگکوک: ا/ت
ا/ت: بله رئیس؟!
جونگکوک: برو تو اتاقم کارم برگه های روی میزم رو بیار.
سرمو تکون دادم از اتاق رفتم بیرون.
اروم در اتاق رو بستم یه نگاه به اطراف انداختم.
در اتاق کار جونگکوک رو باز کردم رفتم داخل...
مثل همیشه اتاقش سرده.
سمت میزش رفتم برگه هارو برداشتم اما...
کشو نیمه بازش اون قاب عکسی که نصفش معلوم بود.
اروم نزدیک کشو شدم کامل بازش کردم قاب عکس رو برداشتم...
اون عکس... اون عکس خانوادگی جونگکوک بود. لبخند خرگوشی جونگکوک... چقدر شاد بودن.
به خودم اومدم سریع قاب عکس رو گذاشتم تو کشو از اتاق رفتم بیرون.
.
.
.
ا/ت: رئیس... بفرمایید
جونگکوک: به اندازه کافی اتاقم رو نگاه کردی؟! همجارو گشتی؟ زود باش برو سر کارت.
نیم نگاهی بهش انداختم سرمو تکون دادم.
میدونستم اگه چیزی میگفتم این بحث ادامه پیدا میکرد..
به قول خودش ماهی با دهن بسته نمیمیره.
رفتم سمت میزنم نشستم مشغول کار شدم...
.
.
.
کارم تموم شد کش قوسی به خودم دادم.
بلند شدم لباسم رو یکم مرتب کردم.
جیمین: کارت تموم شد؟
ا/ت: او اره... اسلحه ها فردا ساعت ⁸ میرسه.
جیمین مثل همیشه یه لبخند گرم زد...
جیمین: خسته نباشی.
احتمالا خسته ای برو بخواب.
چون فردا خیلی سرمون شلوغه.
ا/ت: درسته پس... شب بخیر.
داشتم میرفتم سمت در که با صدای جونگکوک متوقف شدم...
جونگکوک: ا/ت بیا اینجا
ا/ت: بله رئیس مشکلی پیش اومده.
جونگکوک همینطور که داشت با لب تاپش کار میکرد بدون اینکه نگام کنه گفت...
جونگکوک: اسلحه ها کی میرسه؟!
ا/ت: فردا صبح ساعت هشت.
جونگکوک: تعداد اسلحه ها؟!
ا/ت: حدود ⁴⁰⁰، ⁵⁰⁰ تا اسلحه.
داشتم برای جونگکوک راجب اسلحه ها توضیح میدادم که نامجون چندتا از برگه هارو گذاشت روی میز که مچ دستش خورد به لیوان اب جلو پایمن کاملا خورد شد...
جونگکوک: نامجون...
نامجون: او... متاسفم.
سریع خم شد شروع کرد به جمع کردنش.
رو به روش خم شدم و...
ا/ت: نامجون من جمعشون میکنم تو برو به کارت برس.
سوهیون سریع اومد کنارم شروع کرد به جمع کردن...
نگاه سنگین جونگکوک رو روی خودم حس میکردم.
اونم خم شد شروع کرد به جمع کردن.
یهو صدای درد از کنارم اومد.
سوهیون بود که دستش بریده بود سریع دستش رو گرفتم بلندش کردم گذاشتمش روی صندلی...
کف دستش خیلی بد داشت خون ریزی میکرد.
سریع رفتم سمت در اتاق بازش کردم.
رفتم تو اشپزخونه تک تک کابینت هارو گشتم تا جعبه کمک های اولیه رو پیدا کردم.
با عجله دوباره برگشتم تو اتاق روبه روی سوهیون روی یه پام نشستم شروع کردم دستش رو باند پیجی کردم...
.
.
.
وقتی تموم شد نفس رو راحت دادم بیرون بلند شدم.
اما یهو شوگا با عجله رفت جونگکوک....
برگشتم جونگکوک سر جای قبلیش نشسته بود. لباشو با حرص گاز میگرفت...
یهو شوگا با صدای نگران نسبتن بلند کفت...
شوگا: جونگکوک داری چیکار میکنی برای چی شیشه رو توی دستت فشار میدی.
نگاهم به دستش خورد که داشت ازش خون میچکید...
جونگکوک سریع بلند شد از اتاق رفت بیرون...
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁹
چند روزی گذشته بود....
همه درگیر پیدا کردن هادس بودن.
حتی خوده جونگکوک بعصی وقتا تا صبح بیدار میموند تا بتونه اون حرو/مزاده رو پیدا کنه. ولی انگار آب شده رفته تو زمین...
تو اتاق کار بودیم.
هرکی مشغول یه کاری بودیم که...
جونگکوک: ا/ت
ا/ت: بله رئیس؟!
جونگکوک: برو تو اتاقم کارم برگه های روی میزم رو بیار.
سرمو تکون دادم از اتاق رفتم بیرون.
اروم در اتاق رو بستم یه نگاه به اطراف انداختم.
در اتاق کار جونگکوک رو باز کردم رفتم داخل...
مثل همیشه اتاقش سرده.
سمت میزش رفتم برگه هارو برداشتم اما...
کشو نیمه بازش اون قاب عکسی که نصفش معلوم بود.
اروم نزدیک کشو شدم کامل بازش کردم قاب عکس رو برداشتم...
اون عکس... اون عکس خانوادگی جونگکوک بود. لبخند خرگوشی جونگکوک... چقدر شاد بودن.
به خودم اومدم سریع قاب عکس رو گذاشتم تو کشو از اتاق رفتم بیرون.
.
.
.
ا/ت: رئیس... بفرمایید
جونگکوک: به اندازه کافی اتاقم رو نگاه کردی؟! همجارو گشتی؟ زود باش برو سر کارت.
نیم نگاهی بهش انداختم سرمو تکون دادم.
میدونستم اگه چیزی میگفتم این بحث ادامه پیدا میکرد..
به قول خودش ماهی با دهن بسته نمیمیره.
رفتم سمت میزنم نشستم مشغول کار شدم...
.
.
.
کارم تموم شد کش قوسی به خودم دادم.
بلند شدم لباسم رو یکم مرتب کردم.
جیمین: کارت تموم شد؟
ا/ت: او اره... اسلحه ها فردا ساعت ⁸ میرسه.
جیمین مثل همیشه یه لبخند گرم زد...
جیمین: خسته نباشی.
احتمالا خسته ای برو بخواب.
چون فردا خیلی سرمون شلوغه.
ا/ت: درسته پس... شب بخیر.
داشتم میرفتم سمت در که با صدای جونگکوک متوقف شدم...
جونگکوک: ا/ت بیا اینجا
ا/ت: بله رئیس مشکلی پیش اومده.
جونگکوک همینطور که داشت با لب تاپش کار میکرد بدون اینکه نگام کنه گفت...
جونگکوک: اسلحه ها کی میرسه؟!
ا/ت: فردا صبح ساعت هشت.
جونگکوک: تعداد اسلحه ها؟!
ا/ت: حدود ⁴⁰⁰، ⁵⁰⁰ تا اسلحه.
داشتم برای جونگکوک راجب اسلحه ها توضیح میدادم که نامجون چندتا از برگه هارو گذاشت روی میز که مچ دستش خورد به لیوان اب جلو پایمن کاملا خورد شد...
جونگکوک: نامجون...
نامجون: او... متاسفم.
سریع خم شد شروع کرد به جمع کردنش.
رو به روش خم شدم و...
ا/ت: نامجون من جمعشون میکنم تو برو به کارت برس.
سوهیون سریع اومد کنارم شروع کرد به جمع کردن...
نگاه سنگین جونگکوک رو روی خودم حس میکردم.
اونم خم شد شروع کرد به جمع کردن.
یهو صدای درد از کنارم اومد.
سوهیون بود که دستش بریده بود سریع دستش رو گرفتم بلندش کردم گذاشتمش روی صندلی...
کف دستش خیلی بد داشت خون ریزی میکرد.
سریع رفتم سمت در اتاق بازش کردم.
رفتم تو اشپزخونه تک تک کابینت هارو گشتم تا جعبه کمک های اولیه رو پیدا کردم.
با عجله دوباره برگشتم تو اتاق روبه روی سوهیون روی یه پام نشستم شروع کردم دستش رو باند پیجی کردم...
.
.
.
وقتی تموم شد نفس رو راحت دادم بیرون بلند شدم.
اما یهو شوگا با عجله رفت جونگکوک....
برگشتم جونگکوک سر جای قبلیش نشسته بود. لباشو با حرص گاز میگرفت...
یهو شوگا با صدای نگران نسبتن بلند کفت...
شوگا: جونگکوک داری چیکار میکنی برای چی شیشه رو توی دستت فشار میدی.
نگاهم به دستش خورد که داشت ازش خون میچکید...
جونگکوک سریع بلند شد از اتاق رفت بیرون...
- ۸۱۱
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط