عنوان چهلمین شعله
📜 عنوان: چهلمین شعله
📍 ۴ سال بعد
چهار سال گذشت…
یون حالا ۱۴ ساله شده بود، اما نه شبیه یک نوجوان معمولی. او حالا به خوبی قوانین، قراردادها، و حتی تاریخچه خانوادههای مافیایی را میشناخت. جلسات بزرگ، پر از چهرههای سرد و خطرناک، برایش دیگر ترسناک نبود. در گوشه سالن مینشست، گوش میداد، و گاهی حرفهایی میزد که حتی مردان پیر مافیا را به سکوت وا میداشت.
یونا اما… هنوز همان پرنسس کوچک خانه بود، با این تفاوت که حالا لباسهایش همیشه یا صورتی بودند یا سفید، و موهای کوتاه و چتریاش با دقت مرتب میشد. هر هفته حداقل یکبار به آرایشگاه میرفت و ناخنهایش را دیزاین میکرد. پولش را همیشه مستقیم از پدرش میگرفت، با همان لبخند شیرینی که تهیونگ هیچوقت نمیتوانست به آن «نه» بگوید.
ات… هنوز عاشق تهیونگ بود، هنوز نگاهش همان بود که سالها پیش بود، اما در این یک سال نفس کشیدنش سختتر شده بود. سرفههای خشک و کوتاه گاهی وسط کار یا آشپزی سراغش میآمدند. هیچکس در خانه جرئت نمیکرد به رویش بیاورد، اما تهیونگ خوب میدانست.
و حالا، روز مهمی بود… چهلمین سال زندگی تهیونگ.
یونا و ات از صبح در حال آماده کردن خانه بودند. بادکنکهای مشکی و طلایی از سقف آویزان شده بودند، میز پر از کیکهای کوچک و دسرهای رنگی بود. یونا با ذوق جعبه هدیهاش را چک میکرد؛ یک ساعت طلایی که با تهیونگ ست شده بود.
ات با لبخند به دخترش نگاه کرد و آهسته گفت:
— «یادت باشه این ساعت رو خودت ببندی به دستش، خیلی خوشش میاد.»
عصر که شد، یون از جلسه برگشت، با کت و شلواری تیره که شبیه تهیونگ دوخته شده بود. نگاهش جدی، اما وقتی فهمید جشن برای پدرش است، کمی لبخند روی لبش نشست.
وقتی تهیونگ وارد شد، چراغها خاموش و صدای همه با هم بلند شد:
— «تولدت مبارک!»
تهیونگ لحظهای ایستاد، نگاهش از روی بادکنکها و چهرههای خندان خانواده گذشت. یونا دوید و گردنش را بغل کرد، ات با آن لبخند آرام و کمی خستهاش جلو آمد، و یون با قدمهای محکم نزدیک شد.
کیک بزرگ روی میز منتظر بود. ات شمع عدد «۴۰» را روشن کرد و گفت:»
_همسر 40ساله من وقت فوت کردن شمع شده 😂
تهیونگ سر تکان داد، نفس گرفت، و با یک فوت محکم شمعها خاموش شدند. در آن لحظه، برای چند ثانیه، خانه پر از خنده شد… حتی یون هم لبخندش را پنهان نکرد
📍 ۴ سال بعد
چهار سال گذشت…
یون حالا ۱۴ ساله شده بود، اما نه شبیه یک نوجوان معمولی. او حالا به خوبی قوانین، قراردادها، و حتی تاریخچه خانوادههای مافیایی را میشناخت. جلسات بزرگ، پر از چهرههای سرد و خطرناک، برایش دیگر ترسناک نبود. در گوشه سالن مینشست، گوش میداد، و گاهی حرفهایی میزد که حتی مردان پیر مافیا را به سکوت وا میداشت.
یونا اما… هنوز همان پرنسس کوچک خانه بود، با این تفاوت که حالا لباسهایش همیشه یا صورتی بودند یا سفید، و موهای کوتاه و چتریاش با دقت مرتب میشد. هر هفته حداقل یکبار به آرایشگاه میرفت و ناخنهایش را دیزاین میکرد. پولش را همیشه مستقیم از پدرش میگرفت، با همان لبخند شیرینی که تهیونگ هیچوقت نمیتوانست به آن «نه» بگوید.
ات… هنوز عاشق تهیونگ بود، هنوز نگاهش همان بود که سالها پیش بود، اما در این یک سال نفس کشیدنش سختتر شده بود. سرفههای خشک و کوتاه گاهی وسط کار یا آشپزی سراغش میآمدند. هیچکس در خانه جرئت نمیکرد به رویش بیاورد، اما تهیونگ خوب میدانست.
و حالا، روز مهمی بود… چهلمین سال زندگی تهیونگ.
یونا و ات از صبح در حال آماده کردن خانه بودند. بادکنکهای مشکی و طلایی از سقف آویزان شده بودند، میز پر از کیکهای کوچک و دسرهای رنگی بود. یونا با ذوق جعبه هدیهاش را چک میکرد؛ یک ساعت طلایی که با تهیونگ ست شده بود.
ات با لبخند به دخترش نگاه کرد و آهسته گفت:
— «یادت باشه این ساعت رو خودت ببندی به دستش، خیلی خوشش میاد.»
عصر که شد، یون از جلسه برگشت، با کت و شلواری تیره که شبیه تهیونگ دوخته شده بود. نگاهش جدی، اما وقتی فهمید جشن برای پدرش است، کمی لبخند روی لبش نشست.
وقتی تهیونگ وارد شد، چراغها خاموش و صدای همه با هم بلند شد:
— «تولدت مبارک!»
تهیونگ لحظهای ایستاد، نگاهش از روی بادکنکها و چهرههای خندان خانواده گذشت. یونا دوید و گردنش را بغل کرد، ات با آن لبخند آرام و کمی خستهاش جلو آمد، و یون با قدمهای محکم نزدیک شد.
کیک بزرگ روی میز منتظر بود. ات شمع عدد «۴۰» را روشن کرد و گفت:»
_همسر 40ساله من وقت فوت کردن شمع شده 😂
تهیونگ سر تکان داد، نفس گرفت، و با یک فوت محکم شمعها خاموش شدند. در آن لحظه، برای چند ثانیه، خانه پر از خنده شد… حتی یون هم لبخندش را پنهان نکرد
- ۴.۴k
- ۲۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط