چند روز خیلی بش اصرار کردمدا من رو با خودت ببر

🌺چند روز خیلی بھش اصرار کردم:«دا، من رو با خودت ببر.»
گفت:«نمی شه. اونجا جای بچه نیست»
ھمین جمله باعث شد بیشتر کنجکاو بشوم که مگر چطور جایی است که نمی شود بچه ھا بروند.

🌺صبح از خواب بیدار شدم، دیدم مادر خانه نیست. می دانستم باز رفته
رخت شویی. رفتم خانه دوستم، بھش گفتم:«بیا با ھم بریم رخت شویی.»
گفت:«مگه می دونی کجاست»
گفتم:«آره.آخره راه آھنه.»
رفتیم سمت راه آھن.

🌺 وارد باغی شدیم. کنار قبرستان بود. ریل را ھم دیدیم. ولی بیمارستانی نبود. دوستم گفت:«بیا
برگردیم. الان گم میشیم.»
ناامید برگشتم. غروب به مادرم گفتم:پس بیمارستان کجاست؟ با دوستم اومدم، ولی پیداش نکردم.»
خیلی عصبی شد گفت:«بچه جون، چرا این کار کردی؟»
گفت:«بمونی خونه بلایی سرخودت می آری. از فردا خودم می برمت.»
از خوشحالی، شب خواب نداشتم.

#بریده_کتاب
#حوض_خون
دیدگاه ها (۰)

🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موش...

🌺خانم ھای رخت شوی از جان مایه می گذاشتند. برای ھرکاری می شد ...

🌺در عوض شھر را بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام درگوشما...

🌺کتاب حوض خون؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط