رمان قهوه تلخ
رمان قهوه تلخ
پارت ۲
ویو چویا
بعد از مدرسه سریع رفتم خونه. وقتی رسیدم خونه نگهبان ها و خدمتکار ها برام سر خم کردن چقدر این کارشون روی مخ بود غرور خودشون رو میشکنن و رو به بقیه سر خم میکنن. داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدایی باعث ایستادنم شد.
ناشناس: چویا تو نمیخوای درست بشی؟ دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که اصلا به درس اهمیت نمیدی و نمره هات افتضاحن. نمیدونم دیگه چیکار کنم تا درست بشی
چویا: هِه دیگ به دیگ میگه روت سیاه
اول یه نگاه به خودتون بکنین ، اونی که باید درست بشه شمایین. بعد از گفتن این حرف سریع رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم.
ویو دازای
بعد از مدرسه رفتم خونه و امیدوار بودم که اون توی خونه نباشه اما از شانس بدم اون اینجا بود.
ناشناس: آههه دازای عزیزم اومدی منتظرت بودم
دازای: ...
ناشناس: خب دازای بیا اینجا بشین باهات حرف دارم
دازای: های ( چشم)
رفتم و رو به روش روی مبل نشستم. حتما میخواست باز همون بحث همیشگی رو بگه
ناشناس: نمیخوای بیای پیشم؟
دازای: همینجا راحتم
ناشناس: باشه ، خب دازای نظرت هنوز همونه؟
دازای: اوهوم
ناشناس: خیلی خب . ولی بدون صبر منم داره تموم میشه .
اینو گفت و بلند شد و رفت. همونجا خودم رو بغل کردم که چرا این بلا داره سر من میاد ، چرا اون روز منو انتخاب کرد چرا من؟ مگه من چی داشتم که براش جالب بود
پارت ۲
ویو چویا
بعد از مدرسه سریع رفتم خونه. وقتی رسیدم خونه نگهبان ها و خدمتکار ها برام سر خم کردن چقدر این کارشون روی مخ بود غرور خودشون رو میشکنن و رو به بقیه سر خم میکنن. داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدایی باعث ایستادنم شد.
ناشناس: چویا تو نمیخوای درست بشی؟ دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که اصلا به درس اهمیت نمیدی و نمره هات افتضاحن. نمیدونم دیگه چیکار کنم تا درست بشی
چویا: هِه دیگ به دیگ میگه روت سیاه
اول یه نگاه به خودتون بکنین ، اونی که باید درست بشه شمایین. بعد از گفتن این حرف سریع رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم.
ویو دازای
بعد از مدرسه رفتم خونه و امیدوار بودم که اون توی خونه نباشه اما از شانس بدم اون اینجا بود.
ناشناس: آههه دازای عزیزم اومدی منتظرت بودم
دازای: ...
ناشناس: خب دازای بیا اینجا بشین باهات حرف دارم
دازای: های ( چشم)
رفتم و رو به روش روی مبل نشستم. حتما میخواست باز همون بحث همیشگی رو بگه
ناشناس: نمیخوای بیای پیشم؟
دازای: همینجا راحتم
ناشناس: باشه ، خب دازای نظرت هنوز همونه؟
دازای: اوهوم
ناشناس: خیلی خب . ولی بدون صبر منم داره تموم میشه .
اینو گفت و بلند شد و رفت. همونجا خودم رو بغل کردم که چرا این بلا داره سر من میاد ، چرا اون روز منو انتخاب کرد چرا من؟ مگه من چی داشتم که براش جالب بود
- ۵.۲k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط