عشق خونین
《 عشق خونین 》
پارت ۸
ات همین که میخواست لقمه ای در داهن اش بزاره گوشی زنگ خورد و مجبور شد بره سر کارش
》》》》》》》》》》》》》》
سوی جانگ وقتی ۴ سالش بود ات اون را در خیابان پیدا کرده بود خودش از تنهایی خسته شده بود سوی جانگ ۱۹ سالش و کنکور میخونه به یاد اون روز بود
ات: انگار همین دیروز بود که سوی جانگ رو پیدا کردم ولی سویون فقد سه سالش بود که از یتیم خونه فرار کرده بود چه روز قشنگی بود اون روز و دیشب هم مومشکی یه حس خواستی بهش دارم وقتی کنارش هستم حس میکنم یه فرد زندگیم کنارمه
مشغول برسی پرونده ها بود که با تماسی که براش اومد زود جواب داد
ات: جانم خاله
اجوما : دخترم زود بیا همون پسرا همش داد و بیداد میکنه و وسایل رو میشکونه
ات نگران از رو صندلی بلند شد
ات : ب.... باشه الان میام
گوشیش رو قط کرد و سمته بیرون قدم برداشت تا اینکه رسید به ماشین زود سوار شد ...
》》》》》》》》》》》
به محضه اینکه رسید از ماشین پیاده شد سمته در عمارت رفت
و زود سمته اتاق مومشکی رفت
همین که وارد اتاق شد خدمتکار را دید که سرش زخمی شده بود و مومشکی گلدون به دست ايستاده بود
ات: چی شده
اجوما : دخترم ما هم هیچی نمیدونیم خدمتکار اومد و براش صبحونه آورد ولی بهش حمله کرد و زخمیش کرد
ات : چی تو ... باشه شما برید بیرون
اجوما: آما دخترم
ات : خاله برو ....
اجوما و خدمتکار از اتاق خارج شد و در را هم پشت سرش بست
ات ... مطمئنم هستم که تشنه به خ*ونه از اونجایی که خیلی وقته خ*ون ننوشیده پس حتما باید خ*ون بخوره ولی ...
چند قدمی به پسره نزدیک شد
ات : آروم باش مومشکی ببینم اوییی دستتم زخمی شده نه هر دو دستت زخمی شده بیا پانسمان اش کنم
پسره هیچ حرفی یا هیچ حرکتی نشون نداد و همان جوری ایستاده بود ...
ات باز هم جلو رفت و جلوش ایستاد چاره ای دیگی نداشت پس رو تخت نشست و د*کمه های پیراهن اش را کمی باز کرد و شانه سمت چپ اش. را نمایان کرد
ات : میدونم که حالت خوب نیست و برعکس نمیتونی خودت رو کنترل کنی پس ...
حرف اش کامل نشده بود که پسره گلدن را انداخت پایین و سمته ات رفت هولش داد رو تخت که افتاد روش و دهن اش را گذاشت رو شانه ات
سفت گ*ازش گرفت و دندان های که هیچ کس ندیده بود بیرون اومده بودن و حالا در بدن ات اون دندان ها بودن
پارت ۸
ات همین که میخواست لقمه ای در داهن اش بزاره گوشی زنگ خورد و مجبور شد بره سر کارش
》》》》》》》》》》》》》》
سوی جانگ وقتی ۴ سالش بود ات اون را در خیابان پیدا کرده بود خودش از تنهایی خسته شده بود سوی جانگ ۱۹ سالش و کنکور میخونه به یاد اون روز بود
ات: انگار همین دیروز بود که سوی جانگ رو پیدا کردم ولی سویون فقد سه سالش بود که از یتیم خونه فرار کرده بود چه روز قشنگی بود اون روز و دیشب هم مومشکی یه حس خواستی بهش دارم وقتی کنارش هستم حس میکنم یه فرد زندگیم کنارمه
مشغول برسی پرونده ها بود که با تماسی که براش اومد زود جواب داد
ات: جانم خاله
اجوما : دخترم زود بیا همون پسرا همش داد و بیداد میکنه و وسایل رو میشکونه
ات نگران از رو صندلی بلند شد
ات : ب.... باشه الان میام
گوشیش رو قط کرد و سمته بیرون قدم برداشت تا اینکه رسید به ماشین زود سوار شد ...
》》》》》》》》》》》
به محضه اینکه رسید از ماشین پیاده شد سمته در عمارت رفت
و زود سمته اتاق مومشکی رفت
همین که وارد اتاق شد خدمتکار را دید که سرش زخمی شده بود و مومشکی گلدون به دست ايستاده بود
ات: چی شده
اجوما : دخترم ما هم هیچی نمیدونیم خدمتکار اومد و براش صبحونه آورد ولی بهش حمله کرد و زخمیش کرد
ات : چی تو ... باشه شما برید بیرون
اجوما: آما دخترم
ات : خاله برو ....
اجوما و خدمتکار از اتاق خارج شد و در را هم پشت سرش بست
ات ... مطمئنم هستم که تشنه به خ*ونه از اونجایی که خیلی وقته خ*ون ننوشیده پس حتما باید خ*ون بخوره ولی ...
چند قدمی به پسره نزدیک شد
ات : آروم باش مومشکی ببینم اوییی دستتم زخمی شده نه هر دو دستت زخمی شده بیا پانسمان اش کنم
پسره هیچ حرفی یا هیچ حرکتی نشون نداد و همان جوری ایستاده بود ...
ات باز هم جلو رفت و جلوش ایستاد چاره ای دیگی نداشت پس رو تخت نشست و د*کمه های پیراهن اش را کمی باز کرد و شانه سمت چپ اش. را نمایان کرد
ات : میدونم که حالت خوب نیست و برعکس نمیتونی خودت رو کنترل کنی پس ...
حرف اش کامل نشده بود که پسره گلدن را انداخت پایین و سمته ات رفت هولش داد رو تخت که افتاد روش و دهن اش را گذاشت رو شانه ات
سفت گ*ازش گرفت و دندان های که هیچ کس ندیده بود بیرون اومده بودن و حالا در بدن ات اون دندان ها بودن
- ۱۳.۱k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط