رمان همزاد

رمان همزاد
پارت۹۹

روی صندلی نشستیم ک آدرینا باترس گفت:بدبخت شدیم
-چی!واسه چی!؟
-گشت ارشاد
سریع به سمتی ک نگاه میکرد نگاه کردم وای داشتن میومدن سمت ما سه تا مرد بودن..دست آدرینا رو گرفتم و مثلا متوجه اونا نشدیم به سمت موتور رفتیم..
آدرینا:وای اشکان دارن میان
سرمو برگردوندم ک دیدم دارن تند تند سمتمون میان
-آدرینا تاسه میشمارم میدویم باشه
-باشع
-۱..۲..۳ حالا
وشروع به دوییدن کردیم دستشو سفت گرفتم ومیدویدم
بهمون اخطار میدادن که وایسین،آدرینا رو بغل کردم و روی موتور نشوندمش اونم کلاه کاسکت رو گذاشت سرش خودمم نشستم و کلاه کاسکتو ک آدرینا ب سمتم گرفته بود گذاشتم سریع سویچ رو چرخوندم بهمون رسیدع بودن ک گاز رو گرفتم
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لباسمو توی مشت های کوچیکش گرفت..
-اشکان دارن میان دنبالمون
به عقب نگاه کردم ک ی ماشین افتاده دنبالمون سرعتمو زیاد کردم..خلاصه انقدر از کوچه و پس کوچه ها رفتم ک گم مون کردن ی جا وایستادم نمیدونستم کجاییم آدرینا یهو از موتور پرید پایین و کلاه کاسکتو از سرش برداشت و جیغی کشید و شروع ب بالا پایین پریدن کرد و گفت:
-خیلی باحال بود.. یوهو..
به کارش خندیدم ک به سمتم اومد و آروم کلاه رو از سرم برداشت به چشماش خیره شدم..این چشما چی داشت چه فرقی باچشمای خودم داشت ک دیوونم میکرد شاید توی چشماش مخلوطی از جنگل های سبز با دریای بیکران بود نمیدونم فقط اینو میدونم اگه ی روز این چشما بسته شن منی وجود ندارع...لبخند نازی زد و موهام ک تو صورتم بود رو بالا داد و نگاهی ب اطراف کرد منم ک انگار توی این دنیا نیستم غرق شدع بودم از صدای لذت باره ضربان قلبم...با شنیدن صدای بشکن سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم ک گفت:
-اشکان خوابی!کجایی؟؟
-غرق ضربانم
-چیع؟
-هیچی..
-نه تو الان ی چیزی گفتی..
-من چیزی نگفتم
سریع از روی موتور بلند شدم که چیزی نگه به سمتم اومد و خواست چیزی بگه ک دستمو روی دهنش گذاشتم و سرمو ب سمتش برگردوندم و گفتم:آدرینا!!
سرشو ب معنی بله تکون داد که با تعجب گفتم:
-ما الان دقیقا کجاییم؟!!!
ودستمو از روی دهنش برداشتم که زد تو صورتش و با ناله گفت:بدبخت میشیم..
لبخندی زدم و گفتم:بدبخت چیع خانومی موتور هستا..
نفس عمیقی کشید و سریع به سمت موتور رفت وگفت:
-پس بیا سریع بریم
از چشماش ترس رو میخوندم از گمشدن تو مکانی متنفر بود چون ی بار همچین اتفاقی براش افتاده بود اونم توی جنگل ی شب کامل توی جنگل گمشده بود اونقدر ترسیده بود ک بی هوش شده بود..سوار موتور شدم هرچی سویچو می چرخوندم موتور روشن نمیشد.. ای وای بنزین..از موتور پیاده شدم ک آدرینا با ترس گفت:چیشده؟
-خ..خوب آدرینا راستش موتور بنزین تموم کردع
-چــیع؟!
با استرس گوشیشو توی دستش گرفت ویهو با دادگفت:
-آنتن نمیدع
دیدگاه ها (۱۱)

رمان همزاد پارت۱۰۰گوشمو از پشت جیب شلوارم برداشتم و با دیدن ...

رمان همزادپارت۱۰۱--اشکان-جانمبعدازکمی مکث گفت:-منظور ارسام ا...

رمان همزادپارت۹۸بعداز اینکه با ارسام صحبت کردم گوشیمو توی جی...

رمان همزادپارت۹۷ #اشکان-باشه،پس اول من-خیلی خوب بشمار-۱۲۳آدر...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴0

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط