سرگذشت بانو
سرگذشت بانو
#پارت_پنجم
قطرههای اشک روی گونه های تب دارش راه گرفت و جاری شد صداش لرزید: به خدا از سر ناچاری اومدم اینجا، پای آبروم وسطه! پسرت بهم گفت: بیا بریم خونه، مامانم خونه منتظره تا ببینتت، میخوام به خواهرام معرفیت کنم، همین ماه بیایم خواستگاریت..!!
دل تو دلم نبود عاشق سیامک بودم، انگار رو ابرا بودم بعد چند ماه داشتم به وصالش میرسیدم نمیدونستم چه توطئه ی برام چیده به خونه که رسیدم شک کردم، کسی خونتون نبود!! وقتی ازش پرسیدم پس مامانت و خواهرات کجان؟؟ گفت که خواهرم حمومه؛ مامان و خواهر کوچیکمم خونه همسایه هستند، الاناست که بیان، بعد وانمود کرد که داره با تلفن حرف میزنه منم باورم شد
گفت: گرمته تا مامانم اینا میان بیا یه لیوان شربت خنک بخور، وقتی خوردم سرم سنگین شد. دیگه نفهمیدم چه بلایی سرم اومده
افتادم روی زمین...
وقتی به هوش اومدم...
لخت عریان وسط خونه افتاده بودم، دیگه بعد از اون روز من شدم بسم الله، پسرت شد جن... دیگه ندیدمش تماسامم جواب نداد هی پیغوم پسغوم فرستادم ولی بی جواب موند... دو ماهی از اون ماجرا میگذره فهمیدم باردارم...
حرفاش تموم نشده، مامانم با عصبانیت بلند شد و سمت عاطفه خیز برداشت، با صدای بلند داد کشید: معلوم نیست چیکار کردی میخوای بچتو بچسبونی به پسر من... عاطفه زار میزد و التماس میکرد به پای مامانم افتاده بود التماس میکرد نزاره انگشت نمای مردم شهر بشه...
ادامه دارد...
#پارت_پنجم
قطرههای اشک روی گونه های تب دارش راه گرفت و جاری شد صداش لرزید: به خدا از سر ناچاری اومدم اینجا، پای آبروم وسطه! پسرت بهم گفت: بیا بریم خونه، مامانم خونه منتظره تا ببینتت، میخوام به خواهرام معرفیت کنم، همین ماه بیایم خواستگاریت..!!
دل تو دلم نبود عاشق سیامک بودم، انگار رو ابرا بودم بعد چند ماه داشتم به وصالش میرسیدم نمیدونستم چه توطئه ی برام چیده به خونه که رسیدم شک کردم، کسی خونتون نبود!! وقتی ازش پرسیدم پس مامانت و خواهرات کجان؟؟ گفت که خواهرم حمومه؛ مامان و خواهر کوچیکمم خونه همسایه هستند، الاناست که بیان، بعد وانمود کرد که داره با تلفن حرف میزنه منم باورم شد
گفت: گرمته تا مامانم اینا میان بیا یه لیوان شربت خنک بخور، وقتی خوردم سرم سنگین شد. دیگه نفهمیدم چه بلایی سرم اومده
افتادم روی زمین...
وقتی به هوش اومدم...
لخت عریان وسط خونه افتاده بودم، دیگه بعد از اون روز من شدم بسم الله، پسرت شد جن... دیگه ندیدمش تماسامم جواب نداد هی پیغوم پسغوم فرستادم ولی بی جواب موند... دو ماهی از اون ماجرا میگذره فهمیدم باردارم...
حرفاش تموم نشده، مامانم با عصبانیت بلند شد و سمت عاطفه خیز برداشت، با صدای بلند داد کشید: معلوم نیست چیکار کردی میخوای بچتو بچسبونی به پسر من... عاطفه زار میزد و التماس میکرد به پای مامانم افتاده بود التماس میکرد نزاره انگشت نمای مردم شهر بشه...
ادامه دارد...
- ۱.۱k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط