شب دردناک
شب دردناک
پارت ۵
با خوردن قهوه ها همه مشغول بودن و آقایون راجب را حرف میزدن و خانم پارک و جئون مشغول حرف زدن راجبه غذا ها بودن ات هم کلافه نشسته بود و به اونا نگاه میکرد جونکوک تماسی به گوشیش اومد و بلند شد رفت ... ات دم گوش شوهوآ گفت
ات : اوفف هوسم سر رفت اونی
شوهوآ آروم گفت
شوهوآ: هی آروم تر نباید بشنون
ات : ایش بسه دیگه همش این کارو نکن اون کار نکن ...
آروم دم گوشش گفت
جونکوک: آفرین چه خب بلدی پشته همه حرف بزنی
ات زود نگاهش رو به کنارش دوخت و صورت ها اون دو نفر فاصله زیادی نذاشتن
ات: چی میگی برایه خودت
جونکوک: دختره خوشگلی هستی بینه خودمون باشه ها
با پوزخند بهش خیره شده بود
اب دهنش را قورت داد و چندیدن بار پلک زد و از رو مبل بلند شد سمته اتاقش رفت میترسید از اینجور حرفا ها و باعث میشد خاطره های درد ناکی را یادش بیاد خاطره های که دورانه بچگی برایش خیلی سخت بود ... وارد اتاق شد و سمته تخت رفت روش نشست از این رفتار های پسره میترسید ولی باید خودش را محکم میگرفت رو تخت دراز کشید و یاد بچه گیاش افتاد چشم هایش را بست و یاد گذشته ها افتاد ... صدا باز شدن در به گوشش خورد و زود چشم هایش را باز کرد و رو تخت نشست جونکوک با با پوزخند رو لب اش وارد اتاق شد
جونکوک : اوووو پس اینجا اتاق تو هستش درسته
ات : اینجا چیکار میکنی
جونکوک پوزخندی زد و سمته ات رفت
ات از رو تخت بلند شد و جلوش ایستاد با غضب گفت
ات : هی آقا جون چه مرگته تو ها
جونکوک خنده ای کرد و دست هایش را تو جیب شلوارش برد
جونکوک: اول اینکه مراقب حرف زدنت باش دومم اولی رعایت شه سومم
با عصبانیت چونش را سفت بینه دست اش گرفت و هولش داد سمته تخت و روش خ*یمه زد چنان سفت چونش را گرفت و بیشتر هولش داد رو تخت و دختره شوکه بهش نگاه میکرد زود گفت
ات : هی پاشو از رو من
جونکوک خنده ای کرد
جونکوک: ببین فسقلی الان میتونی از دستم در بری یا نه
ات: چه مرگته ولم کن
جونکوک: تو هیچی نیست
ات: هی م*ست کردی برو به دختر دیگی آرومش کن نه با من
جونکوک: فکردی بیداره نه نیست من ذاتی اینجوریم
ات خنده ای کرد
ات : اینکه منحرفی
جونکوک: منحرف من ..
ل*ب هایش را نزدیک ل*ب های ات برد ولی ات زود صورتش را سمت چپ چرخوند و همان زمان جونکوک خنده ای کرد و گفت
جونکوک: ببین ترسو هستی حتی از این ب*وس هم میترسی
پارت ۵
با خوردن قهوه ها همه مشغول بودن و آقایون راجب را حرف میزدن و خانم پارک و جئون مشغول حرف زدن راجبه غذا ها بودن ات هم کلافه نشسته بود و به اونا نگاه میکرد جونکوک تماسی به گوشیش اومد و بلند شد رفت ... ات دم گوش شوهوآ گفت
ات : اوفف هوسم سر رفت اونی
شوهوآ آروم گفت
شوهوآ: هی آروم تر نباید بشنون
ات : ایش بسه دیگه همش این کارو نکن اون کار نکن ...
آروم دم گوشش گفت
جونکوک: آفرین چه خب بلدی پشته همه حرف بزنی
ات زود نگاهش رو به کنارش دوخت و صورت ها اون دو نفر فاصله زیادی نذاشتن
ات: چی میگی برایه خودت
جونکوک: دختره خوشگلی هستی بینه خودمون باشه ها
با پوزخند بهش خیره شده بود
اب دهنش را قورت داد و چندیدن بار پلک زد و از رو مبل بلند شد سمته اتاقش رفت میترسید از اینجور حرفا ها و باعث میشد خاطره های درد ناکی را یادش بیاد خاطره های که دورانه بچگی برایش خیلی سخت بود ... وارد اتاق شد و سمته تخت رفت روش نشست از این رفتار های پسره میترسید ولی باید خودش را محکم میگرفت رو تخت دراز کشید و یاد بچه گیاش افتاد چشم هایش را بست و یاد گذشته ها افتاد ... صدا باز شدن در به گوشش خورد و زود چشم هایش را باز کرد و رو تخت نشست جونکوک با با پوزخند رو لب اش وارد اتاق شد
جونکوک : اوووو پس اینجا اتاق تو هستش درسته
ات : اینجا چیکار میکنی
جونکوک پوزخندی زد و سمته ات رفت
ات از رو تخت بلند شد و جلوش ایستاد با غضب گفت
ات : هی آقا جون چه مرگته تو ها
جونکوک خنده ای کرد و دست هایش را تو جیب شلوارش برد
جونکوک: اول اینکه مراقب حرف زدنت باش دومم اولی رعایت شه سومم
با عصبانیت چونش را سفت بینه دست اش گرفت و هولش داد سمته تخت و روش خ*یمه زد چنان سفت چونش را گرفت و بیشتر هولش داد رو تخت و دختره شوکه بهش نگاه میکرد زود گفت
ات : هی پاشو از رو من
جونکوک خنده ای کرد
جونکوک: ببین فسقلی الان میتونی از دستم در بری یا نه
ات: چه مرگته ولم کن
جونکوک: تو هیچی نیست
ات: هی م*ست کردی برو به دختر دیگی آرومش کن نه با من
جونکوک: فکردی بیداره نه نیست من ذاتی اینجوریم
ات خنده ای کرد
ات : اینکه منحرفی
جونکوک: منحرف من ..
ل*ب هایش را نزدیک ل*ب های ات برد ولی ات زود صورتش را سمت چپ چرخوند و همان زمان جونکوک خنده ای کرد و گفت
جونکوک: ببین ترسو هستی حتی از این ب*وس هم میترسی
- ۱۹.۷k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط