minutes to death
5 minutes to death
Part 1۸
اولین جرقهی بحث رو مادرش زد
کلافه قاشقش رو ول کرد توی بشقابش....
م.ج: جونگین، پسرم چرا واقعا فکر کردی این دختر گزینهی مناسبی برای خانوادهی ماست؟
والریا خشکش زد
جونگین حتی سرشو بلند نکرد
_فکر میکردم بحث همون موقع تموم شد و در ضمن الان وقتش نیست
مادرش اخم کرد
م.ج: اتفاقاً الان وقتشه الان همه دور میز نشستیم این دختر هیچ ریشهای، هیچ خانوادهای، هیچ جایگاهی نداره. چطور میتونه....فقط یه پدر پول صفت داره
جونگین این بار قاشق رو محکم روی میز گذاشت
صدای تقش تو سالن پیچید و همه رو ساکت کرد
_مامان...گفتم الان وقتش نیست
مادر جونگین عقب نکشید
م.ج: تو اشتباه کردی که یه دختر کمسن و سال رو کشوندی اینجا! اونم با این شرایط
جونگین این بار چشمای عصبیش رو داد به مادرش
صدای نفسش سنگین شده بود
_مگه نگفتم کسی دخالت نکنه؟
م.ج: من مادرتم و این حق منه که روی کارات نظارت داشته باشم
جونگین دندونهاشو روی هم فشار داد
_من به کسی توضیحی بدهکار نیستم
م.ج: تو آبروی این خانوادهای...و الان داری اون رو به خطر میندازی
این دختر....معلوم نیست از کجا اومده! چه اخلاقی داره! چه نَسَبی داره!
جونگین با صدایی پایین اما پر از خشم گفت:
_بازم میگم....بحث این دختر همینجا تمومه
مادرش با لحن تحقیرآمیز گفت:
م.ج: تو فقط یه دختر بچهی بیچاره رو آوردی اینجا خودت رو هم به دردسر انداختی
و اینجا بود که جونگین کاملاً از کوره در رفت
صندلی رو عقب کشید و با صدایی محکم سر مادرش داد زد:
_کافیه!
پدرش یه لحظه نفسش رو حبس کرد
مادربزرگش زیرلب کلمه ی “بیادب...” رو زمزمه کرد
جونگین با چشمای تیره و عصبی نفسنفس میزد
چند لحظه سکوت....
بعد انگشت اشاره اش رو به سمت مادرش گرفت:
_بهش توهین نکنید
پدر بزرگ، مادربزرگ و پدرش حیرتزده نگاهش کردن
نه اینکه لزوماً از والریا دفاع قشنگی کرده باشه بلکه این اولین بار بود جونگین جلوی بقیه اینقدر واضح حرف میزد
مادر جونگین با چشمای ریز شده نگاهش کرد:
م.ج: چرا این دختر اینقدر برات مهمه؟ قبل از این باهاش رابطه عاشقانه داشتی؟
جونگین یخ کرد...لحظهای طولانی سکوت رو ترجیح داد
بعد با تُن پایین اما خطرناک گفت:
_گفتم این بحث باید همینجا تموم شه
پدر جونگین به آرومی گفت:
پ.ج: باشه پسرم تموم شد بشین سر جات
جونگین بدون حرف نشست....
اما فکش هنوز قفل بود
نگاهش سردتر از همیشه شده بود
والریا احساس کرد قلبش داره از شدت اضطراب از سینه اش میزنه بیرون
این خانواده...
این شب...
این بحث...
همه چیز داشت وحشتناک جدیتر میشد
و اون تازه فهمیده بود که
عصبانیتِ جونگین ترسناکترین چیز توی این عمارتِ
ادامه دارد🔪.......
Part 1۸
اولین جرقهی بحث رو مادرش زد
کلافه قاشقش رو ول کرد توی بشقابش....
م.ج: جونگین، پسرم چرا واقعا فکر کردی این دختر گزینهی مناسبی برای خانوادهی ماست؟
والریا خشکش زد
جونگین حتی سرشو بلند نکرد
_فکر میکردم بحث همون موقع تموم شد و در ضمن الان وقتش نیست
مادرش اخم کرد
م.ج: اتفاقاً الان وقتشه الان همه دور میز نشستیم این دختر هیچ ریشهای، هیچ خانوادهای، هیچ جایگاهی نداره. چطور میتونه....فقط یه پدر پول صفت داره
جونگین این بار قاشق رو محکم روی میز گذاشت
صدای تقش تو سالن پیچید و همه رو ساکت کرد
_مامان...گفتم الان وقتش نیست
مادر جونگین عقب نکشید
م.ج: تو اشتباه کردی که یه دختر کمسن و سال رو کشوندی اینجا! اونم با این شرایط
جونگین این بار چشمای عصبیش رو داد به مادرش
صدای نفسش سنگین شده بود
_مگه نگفتم کسی دخالت نکنه؟
م.ج: من مادرتم و این حق منه که روی کارات نظارت داشته باشم
جونگین دندونهاشو روی هم فشار داد
_من به کسی توضیحی بدهکار نیستم
م.ج: تو آبروی این خانوادهای...و الان داری اون رو به خطر میندازی
این دختر....معلوم نیست از کجا اومده! چه اخلاقی داره! چه نَسَبی داره!
جونگین با صدایی پایین اما پر از خشم گفت:
_بازم میگم....بحث این دختر همینجا تمومه
مادرش با لحن تحقیرآمیز گفت:
م.ج: تو فقط یه دختر بچهی بیچاره رو آوردی اینجا خودت رو هم به دردسر انداختی
و اینجا بود که جونگین کاملاً از کوره در رفت
صندلی رو عقب کشید و با صدایی محکم سر مادرش داد زد:
_کافیه!
پدرش یه لحظه نفسش رو حبس کرد
مادربزرگش زیرلب کلمه ی “بیادب...” رو زمزمه کرد
جونگین با چشمای تیره و عصبی نفسنفس میزد
چند لحظه سکوت....
بعد انگشت اشاره اش رو به سمت مادرش گرفت:
_بهش توهین نکنید
پدر بزرگ، مادربزرگ و پدرش حیرتزده نگاهش کردن
نه اینکه لزوماً از والریا دفاع قشنگی کرده باشه بلکه این اولین بار بود جونگین جلوی بقیه اینقدر واضح حرف میزد
مادر جونگین با چشمای ریز شده نگاهش کرد:
م.ج: چرا این دختر اینقدر برات مهمه؟ قبل از این باهاش رابطه عاشقانه داشتی؟
جونگین یخ کرد...لحظهای طولانی سکوت رو ترجیح داد
بعد با تُن پایین اما خطرناک گفت:
_گفتم این بحث باید همینجا تموم شه
پدر جونگین به آرومی گفت:
پ.ج: باشه پسرم تموم شد بشین سر جات
جونگین بدون حرف نشست....
اما فکش هنوز قفل بود
نگاهش سردتر از همیشه شده بود
والریا احساس کرد قلبش داره از شدت اضطراب از سینه اش میزنه بیرون
این خانواده...
این شب...
این بحث...
همه چیز داشت وحشتناک جدیتر میشد
و اون تازه فهمیده بود که
عصبانیتِ جونگین ترسناکترین چیز توی این عمارتِ
ادامه دارد🔪.......
- ۷.۷k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط