جالب است این اتفاقی که سال پیش برای بنده ی حقیر افتاده

جالب است این اتفاقی که سال پیش برای بنده ی حقیر افتاده ......



من در لحظه ی سال تحویل برای اولین بار به منطقه جنگی(شلمچه)رفتم ...
نشسته بودم روی خاک ها و به خودم میگفتم چرا من اومدم اینجا ؟؟؟ هاچ و واچ مونده بودم منی که هیچی نمیفهمیدم !!!
یه خانم تقریبا جوونی اومد طرفم نشست هیچی نگفت فقط نشست منم هیچی نگفتم سرمو گذاشتم تو زانوهام گریم گرفته بود اخه بدون مامانم تا اون وقت جایی نرفته بودم
خانمی که بسیار زیبا بود با چهره ی نورانی گفت میدونی چرا اینجایی سرمو بلند کردم گفتم چرا ؟؟؟ گفت پسرم تو رو خواسته توروخواسته بیایی پیشش اخه برا اربابمون اقا حسین خوب کنیزی کردی
بعد بلند شد رفت
شاید باورتون نشه من گریه ام گرفته بود به خدا گفتم اگه این واقعیت بود که یه شهید منو خواسته که بیام اینجا نشونم بده روز سوم عید لحظه برگشت به خدا گفتم پس الکی بود نشستم رو زمین به احترام شهید ها زمین رو بوس کردم زمین سفت بود ....باورتون نمیشه استخوون بود یه تیکه استخوون گریه کردم به مسوول کاروان که گفتم رفت نیرو های تفحص رو اورد اون شهید بود اما پلاکی نشانم نداد ...
این به من کمک کرد تا بیشتر به خدا اعتماد کنم
یا علی مدد
دیدگاه ها (۴)

کی میتونه این عکسو لایک نکنه خدایش میشه ؟؟؟

خودتون قضاوت کنید

ایا به معجزه ی شهید باور و اعتقاد دارید ؟؟؟ اگر نه چرا؟؟

یا علی

ادامه....

{مافیای من}{پارت ۶}ویو تهیونگ # بعد کلی حرف زدن با یونگی بلن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط