رمان رز زخمی

رمان رز زخمی🍷🔪
پارت ۷

که همون موقع سر داداش ارسلا شل شد و دیگه نفس نمشید. دادا ارسلان همه رو سر جاشون. سیخ کرد..
ارسلان: داداشییییییییییییییییییییی(باداد و بغض)
نمیدونم چرا ولی هرچیم که باشه من ارسلان از خانواده ی پدری یکی هستیم. من باید کمکش کنم. غم سختی رو پیش رو داره.
رفتم کنارش بلندش کردم از یکی از خدمت کارا پرسیدم:
دیانا: اتاق ارباب کجاست؟
خدمت کار: بالا در سفید و بنفش
دیانا: ممنون
و باهم رفتی بالا. ارسلان انگار ناه نداشتم رسیدیم به اتاقش در اتاقش رو باز کردم و رفتیم تو نشوندمش روی تخت مه یهو گفت:
ارسلان: دا.. داشی.... دوست... دارم.
و یهو زد زیر گریه مثل بچه ها رفتم گنارش و گفتم:
دیانا: پسر عمو این کارا چیه مرد که گریه نمیکنه.
ارسلان: میکنه. دادشم.... دوسش داشتم(با گریه)
دیانا: میدونم درکت میکنم.
ارسلان: نه درکم نمیکنی دادشت که نمرده شایان فقط ۲۰سالش بود(باگریه)
نمیدونم چرا ولی حس میکردم یه بوسه میتونه حالش رو حداقل از اینیکه هست بهتر کنه. به خواطر همین. بهش گفتم:
دیانا: ارسلان؟
سرش رو برگردوند که..........
دیدگاه ها (۲)

رمان رز زخمی🍷🔪پارت ۸سرش رو برگردوند که دو طرف سرش رو با دستا...

رمان رز زخمی🍷🔪پارت ۶ارسلان: مثلاً....... تا اومد ادامه ی حرف...

رز زخمی🍷🔪پارت ۵(ببخشید یادم رفت برای اون یکی رو یادم رفت بزا...

رمان بغلی من پارت ۶۸ارسلان: جواب پیامشو دادم میخوای بری خون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط