چند روز گذشت

چند روز گذشت…
اما هیچ خبری از نانا نبود.

نه پیام،
نه جواب،
نه حتی یک تماس کوتاه.

شوگا هر بار گوشی‌اش را چک می‌کرد،
اما صفحه همیشه خالی بود.

در همین چند روز، زندگی برای نانا سخت‌تر شده بود.
هر بار از خانه بیرون می‌رفت، نگاه‌های سنگین مردم را حس می‌کرد.
بعضی‌ها پچ‌پچ می‌کردند، بعضی‌ها با طعنه نگاه می‌کردند.

وقتی می‌فهمیدند که نانا کر و لال است،
رفتارشان بهتر نمی‌شد…
بدتر می‌شد.

عده‌ای جلوی صورتش حرف می‌زدند و می‌خندیدند،
برخی ادا درمی‌آوردند،
و حتی چند نفر با تمسخر لب‌هایشان را عجیب‌وغریب تکان می‌دادند تا تقلید کنند.

نانا صدایی نمی‌شنید،
اما خنده‌ها، پوزخندها، نگاه‌ها…
همه را مثل ضربه حس می‌کرد.

هر بار که به خانه برمی‌گشت،
دستش می‌لرزید و چشم‌هایش از اشک پر می‌شد.
کیفش را گوشه‌ای پرت می‌کرد و خودش را در اتاقش پنهان می‌کرد.

او نمی‌خواست شوگا را ناراحت کند،
نمی‌خواست باعث دردسر او شود.
فکر می‌کرد اگر فاصله بگیرد،
همه چیز آرام می‌شود.

برای همین سکوت کرد.
پیام نداد.
جواب نداد.
انگار می‌خواست خودش را از زندگی شوگا حذف کند.

اما شوگا نمی‌دانست چه اتفاقی می‌افتد.
فقط می‌دید نانا ناپدید شده،
می‌دید که دیگر حرف نمی‌زند،
می‌دید که انگار یک‌هو از دنیاش زده شده.

و هر روز نگرانی‌اش بیشتر می‌شد…
تا حدی که شب‌ها خوابش نمی‌برد.
دیدگاه ها (۰)

شوگا هر روز برای نانا پیام می‌فرستاد.صبح‌ها: امروز حالت خوبه...

نانا هنوز سرش پایین بود،اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزید...

چند روز بعد، فضای اینترنت منفجر شد.همان چند ویدیو کوتاهِ بیم...

وقتی آن‌ها وارد بخش شدند، نگاه‌ها یکی‌یکی سمتشان برگشت.چند ن...

نانا و شوگا با عجله سوار ماشین شدند.شوگا بدون یک لحظه تأمل، ...

نانا و شوگا با عجله سوار ماشین شدند.شوگا بدون یک لحظه تأمل، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط