در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به ب

💕 در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند،
مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد
و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد،
پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید :
“از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!”
دیدگاه ها (۱)

5 سال گذشته جمعیت زنبورهای دنیا یک سوم کم شده و بدون زنبورها...

ﺯﻥ،ﺑﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺑﺮﻭﯼ...!🌱 "ﺁﺳﻤﺎﻥ" ﺍﺳﺖ؛ ...

خنده ات دکان عطاری ست یا دارالشفاست؟من یقین دارم که بر هر در...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط