روزهایی که نوبت نان پزی مصطفی بود سحرها بیدار می شد و م

روزهایی که نوبت #نان پزی مصطفی بود #سحرها بیدار می شد و می ایستاد به کار . پنج شش من آرد را به #تنهایی خمیر می کرد. نان هایی که از #تنور بیرون می آمد، سهمی از آن مال دیگران بود. هیچ کس نمی داند مال کی و کجا...
مصطفی برمی داشت و خودش می برد به خانه #فقرا...
#شهید #شهادت #شهید_مصطفی_جراح #مصطفی_جراح #انفاق #بخشش
دیدگاه ها (۶)

هنوز #آفتاب در نیامده بود که رفت #صحرا . نزدیک غروب بود که ب...

همه خواهر و برادرانش می دانستند #درآمد پدر با زحمت کفاف خورد...

#مادر #دست های #مصطفی را توی دستهایش گرفت و #نگاهی به #تاول ...

#عشق❤ ️یڪ شیشه ی #انگورِ ڪنار افتاده ست؛ڪه اگر #کهنه شود #مَ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط