Part
Part ⁵⁶
ا.ت ویو:
که دیدم انا هنوز روی مبل نشسته و داره زیر لب چیزی باخودش میگه..اون دختر واقعا ترسناک بود..نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها..اروم و با استرس تمام پله هارو رفتم بالا تا رسیدم به راهروی طبقه دوم..مردد بودم که برم پیش تهیونگ یا نه..با قدم های اروم سمت اتاقش رفتم..درست جلوی در ایستاده بودم..نفسی عمیق کشیدم و دستمو بالا اوردم تا در بزنم که در همون موقع باز شد..از ترس ناخواسته قدمی به عقب برداشتم..تهیونگ با چهره ای درهم و مغرور روبروم ایستاده بود..از دیدنش هول شدم مخصوصا وقتی نگاهمو کشیدم سمت بالا تنش که چیزی نپوشیده بود..نمیخواستم فکر درمورد اون عضلاتش بکنم..سرم رو بالا اوردم و نگاه چشماش کردم..سرد سرد بود..
تهیونگ:چی شده
نفسم تنگ شد..کف دستام از استرس و ترس شروع به خیس شدن کردن..تهیونگ همچنان منتظر بود تا من حرفمو بهش بزنم..یه تیکه از موهام که جلوی صورتم بود رو پشت گوشم دادم و گفتم
ا.ت:من..شام درست کردم گفتم شاید گشنتون باشه اومدم صداتون کنم..مثل بقیه شب ها
درسته مثل بقیه شب ها..شاید کمی غیر منتظره بیاد اما من و تهیونگ هرشب سر یه میز شام میخوریم..ولی نه حرفی بینمون زده میشه نه نگاهی به همدیگه میکنیم انگار که هیچکدوم وجود نداریم
تهیونگ سرش کمی تکون داد گفت
تهیونگ:خیلی خب..
سرم رو اروم تکون دادم و از اونجا دور شدم..قلبم به شدت تند میزد از استرس..باید بهش میگفتم چرا اومده بودم جلوی در اتاقش..باید میگفتم تا انقدر عذاب نکشم..با قدم های لرزون خودمو به سالن نشیمن رسوندم و روی یکی از مبل ها که روبروی انا بود نشستم..انا نگاهی غضبناکی بهم انداخت
انا:کار خودتو کردی دختر خوب..فکر نکن بازی همینجا تموم میشه این تازه اولشه
بدون تغییر حالت چهره نگاهش کردم
ا.ت:تا وقتیهمه چی به نفع منه نمیتونی کاری انجام بدی خانم دزده
اجازه ندادم حرفش رو بزنه و رفتم سمت اشپزخونه..غذا رو اماده کردم و پشت میز روی یکی از صندلی ها نشستم..انا با چهره ای از خود راضی وارد اشپزخونه شد و لیوان ابی برداشت و خورد..اومد و روی یکی از صندلی ها نشست و برای خودش غذا ریخت و شروع کرد به خوردن...همون موقع تهیونگ وارد اشپز خونه شد و نشست و شروع به کشیدن غذا کرد..تمام مدت سرم پایین بود و نگاه کسی نمیکردم..تهیونگ از جاش بلند شد و بلافاصله انا هم همراهش بلند شد و پشت سرش از اشپز خونه بیرون رفت..اهی بلند کشیدم و بلند شدم..همهی ظرف هارو جمع کردم..اصلا از اینکه طرف هارو جمع کنم یا اشپزخونه رو تمیز کنم ناراضی نبودم چون سرگرم میشدم و به کل همه چی رو فراموش میکردم..شاید هم داشتم خودمو گول میزدم که همه چی رو فراموش میکنم..بعد از تمیز کردن اشپزخونه سمت اتاقم رفتم تا هم ادامه کتابمو بخونم هم استراحت کنم..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
که دیدم انا هنوز روی مبل نشسته و داره زیر لب چیزی باخودش میگه..اون دختر واقعا ترسناک بود..نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها..اروم و با استرس تمام پله هارو رفتم بالا تا رسیدم به راهروی طبقه دوم..مردد بودم که برم پیش تهیونگ یا نه..با قدم های اروم سمت اتاقش رفتم..درست جلوی در ایستاده بودم..نفسی عمیق کشیدم و دستمو بالا اوردم تا در بزنم که در همون موقع باز شد..از ترس ناخواسته قدمی به عقب برداشتم..تهیونگ با چهره ای درهم و مغرور روبروم ایستاده بود..از دیدنش هول شدم مخصوصا وقتی نگاهمو کشیدم سمت بالا تنش که چیزی نپوشیده بود..نمیخواستم فکر درمورد اون عضلاتش بکنم..سرم رو بالا اوردم و نگاه چشماش کردم..سرد سرد بود..
تهیونگ:چی شده
نفسم تنگ شد..کف دستام از استرس و ترس شروع به خیس شدن کردن..تهیونگ همچنان منتظر بود تا من حرفمو بهش بزنم..یه تیکه از موهام که جلوی صورتم بود رو پشت گوشم دادم و گفتم
ا.ت:من..شام درست کردم گفتم شاید گشنتون باشه اومدم صداتون کنم..مثل بقیه شب ها
درسته مثل بقیه شب ها..شاید کمی غیر منتظره بیاد اما من و تهیونگ هرشب سر یه میز شام میخوریم..ولی نه حرفی بینمون زده میشه نه نگاهی به همدیگه میکنیم انگار که هیچکدوم وجود نداریم
تهیونگ سرش کمی تکون داد گفت
تهیونگ:خیلی خب..
سرم رو اروم تکون دادم و از اونجا دور شدم..قلبم به شدت تند میزد از استرس..باید بهش میگفتم چرا اومده بودم جلوی در اتاقش..باید میگفتم تا انقدر عذاب نکشم..با قدم های لرزون خودمو به سالن نشیمن رسوندم و روی یکی از مبل ها که روبروی انا بود نشستم..انا نگاهی غضبناکی بهم انداخت
انا:کار خودتو کردی دختر خوب..فکر نکن بازی همینجا تموم میشه این تازه اولشه
بدون تغییر حالت چهره نگاهش کردم
ا.ت:تا وقتیهمه چی به نفع منه نمیتونی کاری انجام بدی خانم دزده
اجازه ندادم حرفش رو بزنه و رفتم سمت اشپزخونه..غذا رو اماده کردم و پشت میز روی یکی از صندلی ها نشستم..انا با چهره ای از خود راضی وارد اشپزخونه شد و لیوان ابی برداشت و خورد..اومد و روی یکی از صندلی ها نشست و برای خودش غذا ریخت و شروع کرد به خوردن...همون موقع تهیونگ وارد اشپز خونه شد و نشست و شروع به کشیدن غذا کرد..تمام مدت سرم پایین بود و نگاه کسی نمیکردم..تهیونگ از جاش بلند شد و بلافاصله انا هم همراهش بلند شد و پشت سرش از اشپز خونه بیرون رفت..اهی بلند کشیدم و بلند شدم..همهی ظرف هارو جمع کردم..اصلا از اینکه طرف هارو جمع کنم یا اشپزخونه رو تمیز کنم ناراضی نبودم چون سرگرم میشدم و به کل همه چی رو فراموش میکردم..شاید هم داشتم خودمو گول میزدم که همه چی رو فراموش میکنم..بعد از تمیز کردن اشپزخونه سمت اتاقم رفتم تا هم ادامه کتابمو بخونم هم استراحت کنم..
ادامه دارد🍷
- ۶.۲k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط