ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۴۱ (⁠♡)


چشمامو باريك كردم و گفتم هر شب به جايه تجربه جدید
سر تكون داد و گفت: قبول
با ذوق دستامو به هم زدم و گفتم دیگه چه میشه کرد... قبوله...
جیمز خوب... حالا این سیب زمینیا رو پوست بکن و خرد کن
ابرو بالا انداختم و گفتم بله؟
به سیب زمینا نگاه کرد و گنگ گفت: پوست نمیکننش؟
کاملا جدي بود و سوالی پرسیده بود.
از شدت جدیدتش نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده
و گفتم تو واقعا اشپزي بلدي؟
نرم خندید و گفت: حرف نزن.. خرد کن...
ه صندل ۵۱ به کشدم و نشستم و گفتم: من نظارت میکنم.
به سیب زمینا نگاه کرد و کنک :گفت پوست نمیکننش؟
کاملا جدي بود و سوالی پرسیده بود.
از شدت جدیدتش نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده
و گفتم تو واقعا اشپزي بلدي؟
نرم خندید و گفت: حرف نزن خرد کن
نه دیگه... همه کارهاش به عهده خودته. نمیشه به برد تو كمك كنم
که...
و صندلي رو بیرون کشیدم و نشستم و گفتم من نظارت میکنم.
با غیض نگام کرد و سر تاسف تکون داد.
با لبخند نگاش کردم
شروع کرد به خرد کرد سیب زمینی ها و فلفل دلمه ها...
به فلفل جلوم اشاره کرد و گفت اگه خسته نمیشین و باعث بردم
نمیشین اون فلفلو بدین به من...
نرم خندیدم و فلفل رو سمتش گرفتم.
از دستم گرفت.
خواستم دستمو عقب بکشم که با اون یکی دستش یهو مچ دستمو
گرفت.
متعجب نگاش کردم.
با اخم باريکي کف دستم رو باز کرد و نگاش کرد.
پوست
كف دستم کمی چروکیده بود.
به خاطر کار زیاد مخصوصاً با مواد شوینده بود.
تلخ گفت چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم پوست دستم به مواد شوینده قوي
حساسیت داره ولي مجبور بودم کار کنم و..کم کم..موند و
اینجوری شد.
غمگین گفت: میسوزه؟
تند گفتم نه.. الان دیگه نه...
و لبخند زورکي زدم.
دستمو گرفته توی دستش فشرد و اشفته نگاه ازم کند و دور شد.
رفت دستشو بشوره
غرق فکر و خاطرات تلخ گذشته ام به کف دستم خیره شدم.
يه دفعه ابي پرت شد سمتم..
تند صورت تو هم کشیدم و گیج و شوکه نگاش کردم
جیمین جلوي شير دستشو از اب پر کرده بود و پرت کرده بود سمتم.
متعجب نگاش کردم.
خندید خبیثانه گفت: فك نكن...
با غيض بطري روي ميز رو برداشتم که خالی کنم روش که تند با
خنده گفت اون اب نیست.. الا اب نیست.
بوش کردم
اوه اوه...
دیدگاه ها (۵)

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۲ (⁠♡)خبیث و با حرص گفتم به جه...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۳ (⁠♡)نفس عميقي کشيدم.شعله زی...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۰ (⁠♡)چشمامو بستم و گفتم هیچی...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۳۸ (⁠♡)نگاهی به مامان انداخت و...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۹۴ (⁠♡) گفتم از کجا آوردیش؟ که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط