سناریو انهایپن
موضوع : وقتی مریضی و دکتر گفته که یک هفته بیشتر زنده نیستی و میمیری ( دور از جونتون ) و به طور معجزه آسایی زنده میشی ( به عنوان دوست دختر ، درخواستی ) :
جونگوون : همش می خواد پیشت باشه و ازت مراقبت کنه ولی کمپانی نمیزاره برای همین قراردادش با کمپانی رو فسخ میکنه و همش پیش تو میمونه که یک دفعه حالت بد میشه و وقتی میبرتت بیمارستان
دکتر : آقای یانگ متاسفم خانم ا/ت رو ازت دادیم
وقتی این حرف دکتر رو شنید با زانو افتاد زمین و فقط گریه می کرد
جونگوون : ا/ت خواهش میکنم من بدون تو نمی تونم زندگی کنم خواهش میکنم برگرد
که یک دفعه دکتر ها میگن به طور معجزه آسایی زنده شدی و اون اونقدر خوشحال میشه که میخوره زمین و وقتی میاد بالای سرت
جونگوون : قول میدم همیشه کنارت باشم و هیچ وقت ولت نکن پس تو هم ولم نکن
هیسونگ : بهترین دکتر های دنیا رو از سراسر کشور پیدا میکنه و برات میاره تا خوب شی ولی تو خوب نمیشی ولی وضعیتت بهتر از روز اول میشه ، یک روز توی کمپانی بود که یک دفعه میگن تو توی بیمارستانی با عجله به بیمارستان میاد ولی توی راه یک ماشین بهش میزنه و اونم راهیه بیمارستان میشه و وقتی که به هوش میاد با اون وضعیت بدش میاد تا رو ببینه ولی میفهمه که تو رو از دست اصلا باورش نمیشد برای همین خودشو از ویلچر میندازه و کشون کشون خودشو به سمت اتاقت میکشونه و وقتی میفهمه که به طور معجزه آسایی زنده شده فقط گریه میکنه جوری که دیگه اشکی براش نمی مونه
جی : اون اصلا از پیشتم جم نمی خورد اما یک روز مجبور شد بخاطر یک مراسم مهم به خارج از کشور بره و برای همین یک پرستار برات گرفت و بعد از مراسم وقتی داشت بر میگشت پرستار بهش گفت که مردی وقتی اینو شنید اصلا طاقت نیاورد و از ناراحتی زیاد رفت و خودکشی کرد ( نههههههه )
جیک : برای اینکه حالت بهتر شه رفته بودین مسافرت که تو یک چیزی هوس کردی برای همین رفت تا اونو برات بخره و وقتی به خونه برگشت لیلا ( سگش ) هاپ هاپ کنان به سمتش اومد
جیک : لیلا چی شده ؟
وقتی دنبال لیلا رفت تو رو که روی زمین افتاده بودی رو پیدا کرد سریع تو رو بیمارستان برد ولی دیگه دیر شده بود و تو مرده بودی جیک خودشو مقصر میدونست برای همین میخواست خودشو بکشه که یک دفعه خبر دادن تو به طور معجزه آسایی زنده شدی برای همین تصمیم گرفت تا آخر عمرش به تو وصل باشه و هیچ وقت تو رو ول نکنه
سونگهون : از همه چیزش بخاطر تو گذشته بود و فقط کنار تو بود یک روز رفت تا قرص هات رو بیاره که یک دفعه تو بیهوش شدی وقتی به بیمارستان رفتین دکتر ها گفتن که مردی و اونم تا آخر عمرش نه لبخندی زد ، نه غذایی خورد و حتی نخوابید و فقط به دیوار خیره میشد
سونو : اصلا یک ثانیه هم ولت نمی کرد و بخاطر اینکه تو رو شاد کنه همیشه میخندید اما بخاطر تو از درون شکسته شده بود یک روز داشتین توی بیرون قدم میزدین که یک دفعه شروع کردی به زدن حرف های خداحافظی که سونو عصبانی شد و میخواست چیزی بگه که بیهوش شدی با عجله به بیمارستان بردتت و وقتی فهمید مردی درحالی که داشت گریه می کرد
سونو : میدونی اگه تو بری دیگه دلیلی برای زندگی ندارم و دیگه هیچ وقت با هیچ کس صحبت نمی کنم و نمیخندم خواهش میکنم ا/ت ترکم نکن
که یک دفعه گفتن به طور معجزه آسایی زنده شدی و از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و تا وقتی که به هوش بیای روی صندلی بغل تختت نشست
نیکی : اصلا نمیذاشت از بغلش بیای بیرون و کلا توی بغلش بودی که یک روز بخاطر یک کار خیلی خیلی مهم مجبور شد به کمپانی بره برای همین تو رو هم با خودش برد
نیکی : ا/ت تو اینجا بمون سریع برمیگردم باشه
ا/ت : باشه قبول
بعد از اینکه کارش رو تموم کرد وقتی داشت از کمپانی خارج میشد یک دفعه دید که یک ماشین به تو زده و تو افتادی زمین با عجله تو رو بیمارستان برد که دکترا گفتن که مردی وقتی این حرف رو شنید کنترل خودشو از دست داد و خیلی سریع دنبال اون کسی که راننده ی اون ماشین بود گشت و وقتی پیداش کرد خفه اش کرد و کشتش بخاطر همین افتاد زندان و کاملا دیوونه شد
ببخشید خیلی بد و ناراحت کننده شد دیگه موضوعش جوری بود که خیلی ناراحت کننده بود 😭😭😭😭😭😭😭
اگه برای سناریو ها درخواستی داشتین توی دیدگاه ها بگین من همیشه کامنت هاتون رو میخونم و جواب میدم 😊❤️✨
جونگوون : همش می خواد پیشت باشه و ازت مراقبت کنه ولی کمپانی نمیزاره برای همین قراردادش با کمپانی رو فسخ میکنه و همش پیش تو میمونه که یک دفعه حالت بد میشه و وقتی میبرتت بیمارستان
دکتر : آقای یانگ متاسفم خانم ا/ت رو ازت دادیم
وقتی این حرف دکتر رو شنید با زانو افتاد زمین و فقط گریه می کرد
جونگوون : ا/ت خواهش میکنم من بدون تو نمی تونم زندگی کنم خواهش میکنم برگرد
که یک دفعه دکتر ها میگن به طور معجزه آسایی زنده شدی و اون اونقدر خوشحال میشه که میخوره زمین و وقتی میاد بالای سرت
جونگوون : قول میدم همیشه کنارت باشم و هیچ وقت ولت نکن پس تو هم ولم نکن
هیسونگ : بهترین دکتر های دنیا رو از سراسر کشور پیدا میکنه و برات میاره تا خوب شی ولی تو خوب نمیشی ولی وضعیتت بهتر از روز اول میشه ، یک روز توی کمپانی بود که یک دفعه میگن تو توی بیمارستانی با عجله به بیمارستان میاد ولی توی راه یک ماشین بهش میزنه و اونم راهیه بیمارستان میشه و وقتی که به هوش میاد با اون وضعیت بدش میاد تا رو ببینه ولی میفهمه که تو رو از دست اصلا باورش نمیشد برای همین خودشو از ویلچر میندازه و کشون کشون خودشو به سمت اتاقت میکشونه و وقتی میفهمه که به طور معجزه آسایی زنده شده فقط گریه میکنه جوری که دیگه اشکی براش نمی مونه
جی : اون اصلا از پیشتم جم نمی خورد اما یک روز مجبور شد بخاطر یک مراسم مهم به خارج از کشور بره و برای همین یک پرستار برات گرفت و بعد از مراسم وقتی داشت بر میگشت پرستار بهش گفت که مردی وقتی اینو شنید اصلا طاقت نیاورد و از ناراحتی زیاد رفت و خودکشی کرد ( نههههههه )
جیک : برای اینکه حالت بهتر شه رفته بودین مسافرت که تو یک چیزی هوس کردی برای همین رفت تا اونو برات بخره و وقتی به خونه برگشت لیلا ( سگش ) هاپ هاپ کنان به سمتش اومد
جیک : لیلا چی شده ؟
وقتی دنبال لیلا رفت تو رو که روی زمین افتاده بودی رو پیدا کرد سریع تو رو بیمارستان برد ولی دیگه دیر شده بود و تو مرده بودی جیک خودشو مقصر میدونست برای همین میخواست خودشو بکشه که یک دفعه خبر دادن تو به طور معجزه آسایی زنده شدی برای همین تصمیم گرفت تا آخر عمرش به تو وصل باشه و هیچ وقت تو رو ول نکنه
سونگهون : از همه چیزش بخاطر تو گذشته بود و فقط کنار تو بود یک روز رفت تا قرص هات رو بیاره که یک دفعه تو بیهوش شدی وقتی به بیمارستان رفتین دکتر ها گفتن که مردی و اونم تا آخر عمرش نه لبخندی زد ، نه غذایی خورد و حتی نخوابید و فقط به دیوار خیره میشد
سونو : اصلا یک ثانیه هم ولت نمی کرد و بخاطر اینکه تو رو شاد کنه همیشه میخندید اما بخاطر تو از درون شکسته شده بود یک روز داشتین توی بیرون قدم میزدین که یک دفعه شروع کردی به زدن حرف های خداحافظی که سونو عصبانی شد و میخواست چیزی بگه که بیهوش شدی با عجله به بیمارستان بردتت و وقتی فهمید مردی درحالی که داشت گریه می کرد
سونو : میدونی اگه تو بری دیگه دلیلی برای زندگی ندارم و دیگه هیچ وقت با هیچ کس صحبت نمی کنم و نمیخندم خواهش میکنم ا/ت ترکم نکن
که یک دفعه گفتن به طور معجزه آسایی زنده شدی و از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه و تا وقتی که به هوش بیای روی صندلی بغل تختت نشست
نیکی : اصلا نمیذاشت از بغلش بیای بیرون و کلا توی بغلش بودی که یک روز بخاطر یک کار خیلی خیلی مهم مجبور شد به کمپانی بره برای همین تو رو هم با خودش برد
نیکی : ا/ت تو اینجا بمون سریع برمیگردم باشه
ا/ت : باشه قبول
بعد از اینکه کارش رو تموم کرد وقتی داشت از کمپانی خارج میشد یک دفعه دید که یک ماشین به تو زده و تو افتادی زمین با عجله تو رو بیمارستان برد که دکترا گفتن که مردی وقتی این حرف رو شنید کنترل خودشو از دست داد و خیلی سریع دنبال اون کسی که راننده ی اون ماشین بود گشت و وقتی پیداش کرد خفه اش کرد و کشتش بخاطر همین افتاد زندان و کاملا دیوونه شد
ببخشید خیلی بد و ناراحت کننده شد دیگه موضوعش جوری بود که خیلی ناراحت کننده بود 😭😭😭😭😭😭😭
اگه برای سناریو ها درخواستی داشتین توی دیدگاه ها بگین من همیشه کامنت هاتون رو میخونم و جواب میدم 😊❤️✨
- ۲۳.۵k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط