چند دقیقه پیش قبل از اینکه تو را ببینم چشمم به دختر و پ

چند دقیقه پیش، قبل از اینکه تو را ببینم، چشمم به دختر و پسر جوانی افتاد که زیر درختی، توی باغچه پشت کلیسا با هم حرف می‌زدند. از همان دور می‌شد فهمید که دارند همان کلماتی را برای هم می‌گویند و تکرار می‌کنند که تا دنیا دنیا بوده، زن‌ها و مردها، میلیون‌ها و میلیاردها بار به هم گفته‌اند. دوستت دارم، دوستم داری؟
در این سرزمین، سرنوشت خوشی نداریم، فکر می‌کنم که تو هم با من موافق باشی. اما تا زمانی که زنی و مردی به هم می‌گویند «دوستت دارم، دوستم داری؟» شاید هنوز بشود امیدوار بود.

رمان دانه زیر برف


#اینیاتسیو_سیلونه
دیدگاه ها (۰)

نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بو...

فهمیدم بسیاری را نزدیک فرض کرده‌ام و بسیار دورند، و فهمیدم ک...

همیشه فکر می‌کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می‌گ...

چند ده سال بعد شده. تنها در ساحل خلوت نوشهر قدم می زنی. با خ...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط