خدای این شهر فرق داره وقتی حوصله اش از آدما سر می ره

خدای این شهر فرق داره ، وقتی حوصله اش از آدما سر می ره ، مصلح ترین آدم شهر رو تبدیل به هیولا می کنه (یک روح صلح طلب در جسمی ویرانگر ) شهر به نفس این هیولا بند می شه، دم این هیولا کششی در حد یک سیاهچاله ی کیهانی داره همه چیز رو می بلعه ، باز دمش طوفانی که زمین رو از مدارش خارج و به قعر سیاه کهکشان راهی می کنه. همه انتظار دارن هیولا نفس نکشه ، حتی خودش ، ولی نفس یه کار غیر ارادیه و خدا هم این رو می دونه ، سینه هیولا فراخه می تونه سالها نفسش رو در سینه حبس کنه ، یک جا بشینه و خیره به سرنوشت محتومش بغض کنه ، اما خبر نداره روزی که بغضش بترکه ویرانی بزرگتری به بار می آره ، این رو حتی خدا هم نمی دونه !


رضا افشاری
دیدگاه ها (۳)

و روزی پژواک حرف های ناگفته ام را باد به گوشت خواهد رساند ..

همیشه وقتی بین آدما قدم‌ میزنم چشام بین آدما دنبال یکی میگرد...

میدانم که خسته ای خاک دهانت را بیرون بیانداز زیر آن درخت بی ...

مرگ از من عبور میکند اما در چشم هایم باقی می ماند..

تک پارتی درخواستی

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط