ازدواج نافرجام

《 ازدواج نافرجام 》
⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 98 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩

ویوا سری تکون داد و مسیر رفتن جونگکوک رو‌ دنبال کرد... و دامن لباسش رو با دستش بلند کرد و همراه هیوری به اتاقش رفت ..هیوری از بین لباس هاش لباس خواب حریر توری بیرون آورد و‌ سمته دختر گرفت
و دختر با شک تردید لباس خواب رو ازش گرفت و گفت : خانم کیم لباس راحتی دیگه ندارین اخه این...
نگاهی دوباره به لباس انداخت هیوری لبخند کجی زد اما خیلی زود دوباره خون ماسک مهربونی‌رو به صورتش زد و گفت : نه عزیزم با شوهرت توی یه اتاق غربیه که نیست راحت باش برو بپوشش...
دخترا با دست دیگرش دامن لباسش رو بلند کرد و به سمته در قدم برداشت که با صدای دوباره هیوری برگشت
هیوری : من گفتم اتاق انتهای راه روی طبقه دوم رو براتون آماده کنن اخه اتاق قبلیه جونگکوک براتون کوچیک بود
ویوا باشه آرومی گفت و از اتاق خارج شد احساس خوبی به رفتار های امشب هیوری نداشت به خوبی متوجه لبخند ظاهری و پوزخند های گاه بی گاهش میشد اما دلیلی برای پیدا نمی‌کرد
وارد اتاق شد و به سمته حمام رفت تا لباسش رو عوض کنه اما اصلا رازی به پوشیدن اون لباس خواب کوتاه نبود اما انتخاب دیگری نداشت
خوابیدن با اون لباس بلند ممکن نبود... بعد از پوشیدن لباس روپوشش رو پوشید و لبه های روپوش رو بهم نزدیک کرد و کمر بندش رو بست
و از حمام خارج شد و دید اتاق نیمه تاریک رو به رو شد مطمئن بود وقتی اومد توی اتاق چراغ روش بود
با دیدن کسی جلوی پنجره به سمتش رفت و با فکر اینکه جونگکوکه نرم صداش زد : جونگکوک چرا توی تاریکی ایستادی
اما قامت اون فرد اصلا شبیه جونگکوک نبود... دختر چشماش رو ریز کرد و قدمی دیگر به سمتش نزدیک شد و با صدای آرومی که لرز ریزی داشت زمزمه کرد : جونگکوک ؟
.......
بعد از بحث طولانی در مورد مشکلات حل شده شرکت با پدرش لیوان ویسکی به دست در بالکن رو باز کرد ... نزدیک نزده های ایستاد و به زمین و درخت ها که با برف پوشیده بودن نگاه کرد ... جرعه ای از ویسکی اش مزه کرد و نفس عمیقی کشید که تبدیل به بخار غلیظی شد هوا بشدت سرد بود انگار زمستان امسال زیادی تول کشیده بود
مشکلات بزرگی رو متحمل شده بود
و تا مرز خطشه دار شدن آبروی شرکتش رفت اما حال به لطف تجربه و نفوذ اش از سر گذرانده بود
حدس اش سخت نبود که فاش شدن طرح های شرکت هم کاره هیوری بوده.. اما مدرکی برای اثباتش نداشت و این بشدت کلافه اش میکرد عصبی‌ش میکرد ...اما به خودش نهیب میزد : فقد دو روزه دیگه بعدش دیگه کسی به اسم کیم هیوری وجود نخواهد داشت
دیدگاه ها (۳)

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 99 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩صدا...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 100 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩به...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 97 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩با ...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 96 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

ادامه پارت 74هیوری کنارش ایستاده و با پوزخند گفت : اون وقت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط