بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست

بی‌دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غمِ دل با که توان گفت که غمخواری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر
کاندر این شهر، طبیب دل بیماری نیست

شب به بالینِ من خسته به ‌غیر از غم دوست
ز آشنایان کهن یار و پرستاری نیست

یا رب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست

به‌جز از بخت تو و دیده یِ من، در غم تو
شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست

گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ
در خرابات مگر سایه یِ دیواری نیست؟
دیدگاه ها (۳)

زندگی ، خالی و بیهوده و ... پر تکرار استدلخوشی اندک و ... دل...

اینجا زمین است..ساعت بوقت انسانیت خواب است..دل عجب موجود سخت...

دلتنگے میکنــــــــــم...ولـــــے حـــــق نـــــدارم بهانہ ب...

‌ ‌ کاش می شد در نیازم عشق را دعوت کنم ...کاش می شد بهتر از ...

جنگی حاجی

سویچ ماشین

📗 عموی بابا عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط