𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹¹
یک سال بعد بی دردسر گذشت وضعیت روحی ام به مراتب بهتر شد.مکس به مدرسه شبانه روزی میرفت و فقط تعطیلات را برمیگشت.من به مدرسه ای جالب میروم که اگر بچه های عقب مانده و افاده ای اش را نادیده بگیریم مدرسه خوبی ست. ویل و آلیس واقعاً مثل دخترشان با من رفتار میکنند و مدتی میشود که زندگی مهربان است. چهارم جولای 1972 وقتی که شمع یازده سالگی ام را فوت میکنم اتفاقات عجیبی شروع به افتادن میکنند.تقه ای به پنجره میخورد و توی چله تابستان آسمان خیلی یهویی شروع به باریدن میکند و باران،همانقدر که یهویی شروع شد یهویی هم تمام میشود.از سوراخ نامه در،نامه ای مهرو موم شده داخل می افتد با چشمهای بهت زده به آنها خیره میشوم.اصلاً متعجب به نظر نمیرسند میگویم"داره چه اتفاقی میوفته؟!"
آلیس لبخند میزند و دستش را روی شانه ام میگذاردو شادانه میگوید"سرنوشت عزیزم.سرنوشت داره بهت لبخند میزنه"
به چشم هایش نگاه میکنم"نمیفهمم"
ویل هم به آلیس میپیوندد و به صورتم نگاه میکند"نامه هاگوارتزه.بلاخره!"
گیج و مات ادامه میدهم"میشه یه جوری بگین که منم بفهمم؟"
مکس هیجان زده است و تند تند حرف میزند"تو جادوگری ری!مثل پدر و مادرت.مثل ما.نامه مدرسه جادوگری برات اومده و تو از امروز رسماً دانش آموز هاگوارتزی"
به مکس زل میزنم"دانش آموز هاچی چی ام؟"
آلیس با حالتی جدی به مکس نگاه میکند"خیلی خب ترجیح میدادم یکم آروم تر بهش بگیم!"
نمیتوانم باور کنم"کادوی جالبی بود.حالا واقعیت رو بگین"
آلیس چشم هایش را در حدقه میچرخاند و پوفی میکشد"من با تو شوخی دارم مگه بچه؟!"
نگاهشان میکنم و میگویم"میخوام نامه رو باز کنم"
مهروموم نامه را باز میکنم و کاغذ پوستی داخل پاکت را بیرون می آورم.
(ریچل.جی. اسمیت خیابان دویست و سه خانه چهارم،به پاس خون با ارزش افسونگری که در رگ های شما جاریست؛ مدیریت مدرسه علوم و فنون هاگوارتز شما را به تحصیل در این مجموعه دعوت میکند.باشد که شما نیز در زمینه جادو مانند والدین گرامی تان_ که روحشان قرین رحمت_نام آور باشید.
با احترام.مدیریت مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز)
ویل دستش را دورم حلقه میکند"دیدی؟دخترخودمه!همیشه میدونستم جادوگری!"
به ویل نگاه میکنم"خیلی خب امروز داره خیلی زیادی از حد عجیب میشه"
مکس کمی جلو می آید"میخوام یه کاری کنم باور کنی.چشماتو ببند.حالا بدون اینکه تمرکزتو از دست بدی سعی کن یه میوه از رو میز به طرف خودت بکشی "
آلیس که به دسته مبل تکیه زده میگوید"این واسش سنگینه مکس!"
مکس اعتنایی نمیکند"مامان لطفاً بذار تمرکز کنه."
سر تکان میدهم و سعی میکنم کاری که میگوید را انجام دهم.همانطور که چشمانم را بسته ام سعی میکنم یک پرتقال را در ذهنم تجسم کنم و سعی میکنم آن را به خودم نزدیک کنم.کشش عجیبی حس میکنم که به عمرم ندیده ام و یکهو جریان جادو شروع به نزدیک شدن میکند.مثل یک نوار باریک طلایی پشت پلک هایم شروع به رقصیدن میکند. سعی میکنم آن را بگیرم و وقتی دستم به آن می خورد تمام پوستم شروع به گزگز میکند
ویل تشویقم میکند "همینه!بکش ری بکش!"
آلیس نگران است"داری زیادی بهش فشار میاری!"
و پرتقال کف دستم می افتد
آلیس لبخند میزند و دستش را روی شانه ام میگذاردو شادانه میگوید"سرنوشت عزیزم.سرنوشت داره بهت لبخند میزنه"
به چشم هایش نگاه میکنم"نمیفهمم"
ویل هم به آلیس میپیوندد و به صورتم نگاه میکند"نامه هاگوارتزه.بلاخره!"
گیج و مات ادامه میدهم"میشه یه جوری بگین که منم بفهمم؟"
مکس هیجان زده است و تند تند حرف میزند"تو جادوگری ری!مثل پدر و مادرت.مثل ما.نامه مدرسه جادوگری برات اومده و تو از امروز رسماً دانش آموز هاگوارتزی"
به مکس زل میزنم"دانش آموز هاچی چی ام؟"
آلیس با حالتی جدی به مکس نگاه میکند"خیلی خب ترجیح میدادم یکم آروم تر بهش بگیم!"
نمیتوانم باور کنم"کادوی جالبی بود.حالا واقعیت رو بگین"
آلیس چشم هایش را در حدقه میچرخاند و پوفی میکشد"من با تو شوخی دارم مگه بچه؟!"
نگاهشان میکنم و میگویم"میخوام نامه رو باز کنم"
مهروموم نامه را باز میکنم و کاغذ پوستی داخل پاکت را بیرون می آورم.
(ریچل.جی. اسمیت خیابان دویست و سه خانه چهارم،به پاس خون با ارزش افسونگری که در رگ های شما جاریست؛ مدیریت مدرسه علوم و فنون هاگوارتز شما را به تحصیل در این مجموعه دعوت میکند.باشد که شما نیز در زمینه جادو مانند والدین گرامی تان_ که روحشان قرین رحمت_نام آور باشید.
با احترام.مدیریت مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز)
ویل دستش را دورم حلقه میکند"دیدی؟دخترخودمه!همیشه میدونستم جادوگری!"
به ویل نگاه میکنم"خیلی خب امروز داره خیلی زیادی از حد عجیب میشه"
مکس کمی جلو می آید"میخوام یه کاری کنم باور کنی.چشماتو ببند.حالا بدون اینکه تمرکزتو از دست بدی سعی کن یه میوه از رو میز به طرف خودت بکشی "
آلیس که به دسته مبل تکیه زده میگوید"این واسش سنگینه مکس!"
مکس اعتنایی نمیکند"مامان لطفاً بذار تمرکز کنه."
سر تکان میدهم و سعی میکنم کاری که میگوید را انجام دهم.همانطور که چشمانم را بسته ام سعی میکنم یک پرتقال را در ذهنم تجسم کنم و سعی میکنم آن را به خودم نزدیک کنم.کشش عجیبی حس میکنم که به عمرم ندیده ام و یکهو جریان جادو شروع به نزدیک شدن میکند.مثل یک نوار باریک طلایی پشت پلک هایم شروع به رقصیدن میکند. سعی میکنم آن را بگیرم و وقتی دستم به آن می خورد تمام پوستم شروع به گزگز میکند
ویل تشویقم میکند "همینه!بکش ری بکش!"
آلیس نگران است"داری زیادی بهش فشار میاری!"
و پرتقال کف دستم می افتد
- ۵.۷k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط