یاد یک ماجرای افتادم

یاد یک ماجرای افتادم
بابام تعریف می‌کرد میگفت قبل انقلاب یک بابای میره دزدی گوسفندهای همسایه اش
صاحب گوسفندا سر میرسه و باهم درگیر میشن و دزده میزنه همسایه را میکُشه
اینم وقتی می بینه یارو افتاده مرده خونه زندگیشو ول میکنه از ترس قصاص فرار میکنه، چند روز بعد فک و فامیلای دزده می بینن هیچ اعتراض و خبری از خانواده اون یارو مقتول نیست
متوجه میشن یارو کس و کار درست حسابی نداشته و کسی دنبال قصاص نیست
پس پیغام میفرستن برای دزده که بیا همه چی امن و امانه
دزده هم تا میرسه میره سراغ خانواده اون بابای که زده کشته میگه من وقتی با باباتون درگیر شدم با چوب زد دست منو ناقص کرد دیگه با این دست نمی تونم کار کنم باید خسارت منو بدید اینا هم هرچی گوسفند داشتن بابت خسارت میدن به دزده
حالا این بابا بعد از اون همه دزدی و خرابکاری که کرد وقتی دید بخاری از کسی بلند. نمیشه و قرار نیست مجازات بشه فاز طلبکاری برداشته
دیدگاه ها (۰)

تا آخر ببین

هشدار یک تحلیلگر اپوزیسیون: پهلویسم و خطر گسترش #نژادپرستی د...

توی مسجد نشسته بودیم و سخنران داشت از امام علی وشیعه میگفتکن...

یه وقتاییک آدمای بهت درس خداشناسی میدنکه شاید اگر اونا را قب...

از اونجایی که شبه و بنده کرم دارم گفتم یکم بترسونمتون😈😂یه دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط