armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما
Part 9
وابستگی همیشه با یک «تق» شروع نمیشود.
گاهی با یک آه…
گاهی با یک پیام کوتاه…
گاهی با یک حضور آرام که آنقدر بیسر و صداست
که اصلاً نمیفهمی کی و چطور وارد زندگیات شد.
برای من از همین جنس بود.
در نگاه اول، همهچیز عادی به نظر میرسید:
پیامهای کوتاه، حرفهای ساده، یک روزمرهی معمولی.
اما حقیقت این بود که زیر همین سادگی
چیزی داشت آرام رشد میکرد.
وقتی آنلاین میشد،
انگار هوای اتاق عوض میشد.
وقتی جواب میداد،
حالِ من یک درجه بهتر میشد.
وقتی طول میکشید،
دلشورهای کوچک زیر پوستم میدوید
و خودم را قانع میکردم که «نه… چیز خاصی نیست… فقط عادت شده.»
اما عادت؟
نه.
این چیزی فراتر بود.
کمکم پیامها به بخشی از ریتم روزم تبدیل شدند؛
مثل آب خوردن،
مثل نفس کشیدن،
مثل یک قطعه موسیقی تکراری که اگر پخش نشود،
هوا خالی به نظر میرسد.
وقتی خسته بود، من ناراحت میشدم.
وقتی روزش بد میگذشت، انگار به من هم فشار میآمد.
وقتی میخندید،
صدای خندهاش—حتی اگر فقط در متن باشد—
یکجوری قلبم را سبک میکرد که از خودم میترسیدم.
میگفتم:
«داری بزرگش میکنی… آرام باش… این فقط یک دوستیه…
فقط یک آدم معمولیه…»
اما دروغ میگفتم.
حقیقت این بود:
من داشتم وابستهاش میشدم.
آرام…
بدون اعتراف…
بدون اینکه حتی خودم بخواهم.
و این وابستگی بهقدری نرم پیش میرفت
که وقتی فهمیدم چهقدر عمیق شده،
دیگر دیر بود…
📜: سطر اول داستان ما
Part 9
وابستگی همیشه با یک «تق» شروع نمیشود.
گاهی با یک آه…
گاهی با یک پیام کوتاه…
گاهی با یک حضور آرام که آنقدر بیسر و صداست
که اصلاً نمیفهمی کی و چطور وارد زندگیات شد.
برای من از همین جنس بود.
در نگاه اول، همهچیز عادی به نظر میرسید:
پیامهای کوتاه، حرفهای ساده، یک روزمرهی معمولی.
اما حقیقت این بود که زیر همین سادگی
چیزی داشت آرام رشد میکرد.
وقتی آنلاین میشد،
انگار هوای اتاق عوض میشد.
وقتی جواب میداد،
حالِ من یک درجه بهتر میشد.
وقتی طول میکشید،
دلشورهای کوچک زیر پوستم میدوید
و خودم را قانع میکردم که «نه… چیز خاصی نیست… فقط عادت شده.»
اما عادت؟
نه.
این چیزی فراتر بود.
کمکم پیامها به بخشی از ریتم روزم تبدیل شدند؛
مثل آب خوردن،
مثل نفس کشیدن،
مثل یک قطعه موسیقی تکراری که اگر پخش نشود،
هوا خالی به نظر میرسد.
وقتی خسته بود، من ناراحت میشدم.
وقتی روزش بد میگذشت، انگار به من هم فشار میآمد.
وقتی میخندید،
صدای خندهاش—حتی اگر فقط در متن باشد—
یکجوری قلبم را سبک میکرد که از خودم میترسیدم.
میگفتم:
«داری بزرگش میکنی… آرام باش… این فقط یک دوستیه…
فقط یک آدم معمولیه…»
اما دروغ میگفتم.
حقیقت این بود:
من داشتم وابستهاش میشدم.
آرام…
بدون اعتراف…
بدون اینکه حتی خودم بخواهم.
و این وابستگی بهقدری نرم پیش میرفت
که وقتی فهمیدم چهقدر عمیق شده،
دیگر دیر بود…
- ۱۵۶
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط