چراغ موتور اجازه نمی داد شخص پشت فرمون دیده
چراغ موتور اجازه نمی داد شخص پشت فرمون دیده
بشه اما مطمئن بودن کسی که با این سرعت بهشون نزدیک
میشه از خودی نیست.
مرد نگاهی به دو مرد دیگه که باالی سر دختر ایستاده
بودن انداخت.
چشمش به دختر بیهوش افتاد و دستش روی دستهی فرمون
مشت شد.
هوسوک از روی موتور پیاده شد.
مرد دیگه قصد داشت موتور رو روشن کنه و فرار کنه که
هوسوک پاش رو باال آورد و با لگد محکمی اون رو از
روی موتور پایین پرت کرد و موتور روی سرش افتاد.
مرد دیگه چاقوش رو باال آورد و به هوسوک نزدیک شد.
چاقو رو باال آورد ولی قبل اینکه اون رو توی شکم
هوسوک فرو کنه دستش توسط دست هوسوک گرفته شد و
با مشتی که توی دهنش خوابوند چاقو رو ازش گرفت.
پنجه بوکسی که توی دست هوسوک بود دندون های مرد رو
شکسته و لق کرد.
جلو رفت و کنار دختر نشست.
با وحشت بلندش کردو تکونش داد.
چهرهی دختر با تکون های هوسوک از درد جمع شدو ناله
سر داد. الی پلکش رو باز کرد و تونست هوسوک رو
ببینه.
هوسوک با نگرانی گفت:
دختر که به زور تونست حرف بزنه سر تکون داد و لب
زد.
_ آره.
دختر برای ایستادن تقال کرد و با کمک هوسوک تونست
بلند بشه.
هوسوک اون رو تا موتورش برد که دختر از سوار شدن
امتناع کرد.
هوسوک با تعجب بهش نگاه کرد که دختر با خماری و
حال خراب زمزمه کرد.
_ دی...دیگه...نزدیکم....نشو...لط...لطفا.
هوسوک با خجالت به دختر نگاه کرد و سکوت کرد. دختر
بازوش رو از حصار دست های هوسوک جدا کرد و به
طرف انتهای کوچه قدم برداشت.
هوسوک با نگرانی جلو رفت که دختر دستش رو باال
آورد.
_ به من...دست...نزن.
بشه اما مطمئن بودن کسی که با این سرعت بهشون نزدیک
میشه از خودی نیست.
مرد نگاهی به دو مرد دیگه که باالی سر دختر ایستاده
بودن انداخت.
چشمش به دختر بیهوش افتاد و دستش روی دستهی فرمون
مشت شد.
هوسوک از روی موتور پیاده شد.
مرد دیگه قصد داشت موتور رو روشن کنه و فرار کنه که
هوسوک پاش رو باال آورد و با لگد محکمی اون رو از
روی موتور پایین پرت کرد و موتور روی سرش افتاد.
مرد دیگه چاقوش رو باال آورد و به هوسوک نزدیک شد.
چاقو رو باال آورد ولی قبل اینکه اون رو توی شکم
هوسوک فرو کنه دستش توسط دست هوسوک گرفته شد و
با مشتی که توی دهنش خوابوند چاقو رو ازش گرفت.
پنجه بوکسی که توی دست هوسوک بود دندون های مرد رو
شکسته و لق کرد.
جلو رفت و کنار دختر نشست.
با وحشت بلندش کردو تکونش داد.
چهرهی دختر با تکون های هوسوک از درد جمع شدو ناله
سر داد. الی پلکش رو باز کرد و تونست هوسوک رو
ببینه.
هوسوک با نگرانی گفت:
دختر که به زور تونست حرف بزنه سر تکون داد و لب
زد.
_ آره.
دختر برای ایستادن تقال کرد و با کمک هوسوک تونست
بلند بشه.
هوسوک اون رو تا موتورش برد که دختر از سوار شدن
امتناع کرد.
هوسوک با تعجب بهش نگاه کرد که دختر با خماری و
حال خراب زمزمه کرد.
_ دی...دیگه...نزدیکم....نشو...لط...لطفا.
هوسوک با خجالت به دختر نگاه کرد و سکوت کرد. دختر
بازوش رو از حصار دست های هوسوک جدا کرد و به
طرف انتهای کوچه قدم برداشت.
هوسوک با نگرانی جلو رفت که دختر دستش رو باال
آورد.
_ به من...دست...نزن.
- ۷.۲k
- ۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط