دلنوشته های یک

دلنوشته های یک
استاد





همچو کوهی که درونش نم دریا دارد
در دلم درد زیاد است ولی جا دارد


اشک دارد به تن هر مژه ام می لغزد
پلک بر هم بزنم سیل تماشا دارد


سرخیه چشم من از عادت بی خوابی نیست
خصلت وقت غروب است که صحرادارد


حال من مثل کویریست که از لکه ی ابر
جرعه ای آب و یا قطره تمنا دارد


زندگی دایره ای بود در ابعاد زمین
خوب چرخید که مارا به امان وا دارد


نکند گریه کنم تر بشود چشمانم
خیسی صورت یک مرد چه معنا دارد
دیدگاه ها (۲)

.نه آن جا به ما خوش گذشتنه این جااسم دربه دری ها را سفر گذاش...

ما رسیدیم ، کمی دیر رسیدیم فقطچیزی از عشق ندیدیم ، شنیدیم فق...

بترس از کسی که مختصات تو را می داند....!!!هندسه روحت را می ش...

قصد کرده امدهخدا را از ابتدا تا آخرین جلدش بخوانممرور کنم تک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط