خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت8
خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... من تا حالا جلوی خواهرام و خاتون هم شلوارم و در نیاوردم اون وقت پسر ارباب بدون مقدمه چینی این کار و کرد.
چند لحظه ای رو به پاهای سفیدم که حالا هیچ مویی نداشت نگاه کرد.
تنم برعکس طیبه که سبزه بود سفید و بلوری بود و کلا کم مو بودم اون تعداد موهای بور رو هم دیشب با پودر مو بری که خاتون بهم داد پاک کرد و حالا لابد خان زاده داشت با خودش فکر میکرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟
اما خوب اگه به صورتم نگاه میکرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده
از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.
از توی جیبش چاقویی در آورد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت
_جم نخور
بالاخره زبون باز کردم و گفتم
_چ.. چیکار میخواین بکنین؟
تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت
_قول میدم زیاد درد نکشی.
تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.
پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد
خان زاده پچ زد
_آفرین جیغ بزن.
خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم
_چرا این کار و کردی؟
بی پروا گفت
_فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن.
دستمال سفید و به خون پام کشید.
دوباره کش شلوارم و گرفت و بالا کشید و گفت
_بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟
جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد.
دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد.
صدای خاتون و شنیدم که گفت
_میشه آیلین و ببینم؟
خان زاده با خونسردی جواب داد
_نه...لخته!
و در و بست.
🍁 🍁 🍁
خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... من تا حالا جلوی خواهرام و خاتون هم شلوارم و در نیاوردم اون وقت پسر ارباب بدون مقدمه چینی این کار و کرد.
چند لحظه ای رو به پاهای سفیدم که حالا هیچ مویی نداشت نگاه کرد.
تنم برعکس طیبه که سبزه بود سفید و بلوری بود و کلا کم مو بودم اون تعداد موهای بور رو هم دیشب با پودر مو بری که خاتون بهم داد پاک کرد و حالا لابد خان زاده داشت با خودش فکر میکرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟
اما خوب اگه به صورتم نگاه میکرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده
از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.
از توی جیبش چاقویی در آورد.
ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت
_جم نخور
بالاخره زبون باز کردم و گفتم
_چ.. چیکار میخواین بکنین؟
تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت
_قول میدم زیاد درد نکشی.
تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.
پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد
خان زاده پچ زد
_آفرین جیغ بزن.
خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم
_چرا این کار و کردی؟
بی پروا گفت
_فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن.
دستمال سفید و به خون پام کشید.
دوباره کش شلوارم و گرفت و بالا کشید و گفت
_بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟
جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد.
دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد.
صدای خاتون و شنیدم که گفت
_میشه آیلین و ببینم؟
خان زاده با خونسردی جواب داد
_نه...لخته!
و در و بست.
🍁 🍁 🍁
- ۷.۰k
- ۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط