تو مال منی

پارت ۵۳

که یهو یه صدایی از پست سر ا.ت اومد

خدمتکار : اقای جئون وقت بریدن کیکه

کوک : ۱۰ دقیقه دیگه می‌آییم ( سرد )

خدمتکار : ولی......

کوک : نشنیدی چی گفتم ( سرد )

ب.ب : جونگ کوک وقتی صدات میزنم زود بیا ( سرد )

اون وو : آقای جئون الان می‌آییم

ب.ب : باشه میگم کیک رو آماده کنند( سرد محل رو ترک کرد )

رز : بسه لازم نیست ادامه بدین بیایین بریم ا.ت بیا

ا.ت : باشه

( رز و ا.ت رفتن )

اون وو : حیف شد داشتم برنده میشدم میخواستم ا.ت رو ببوsم ( دوتا دستش رو گذاشت زیر سرش و لم داد )

کوک : ( بلند شد ) خیلی خوش خیالی ( سرد )

اون وو : نه اشتباه نگو خوش اخلاقم جذابم مثل تو نیستم ( پوزخند )

کوک : من دشمن کم ندارم یکیش تو مهمونی هست ( سرد )

اون وو : منظورت منم

کوک : نه البته اگر دوست داری دشمنم باشی چرا که نه ولی بعید بدونم زنده بمونی ( پوزخند )

اون وو : من ........

از زبان راوی

اون وو میخواست صحبت کنه که حرفش با صدای لونا قطع شد

لونا : جونگ کوک بیا ا.ت منتظره تو هست

کوک : ببخشید ولی باید برم پیش همسرم ( پوزخند رو به اون وو )

خلاصه مهمونی

کوک و ا.ت پشت کیک وایسادن و کیک رو بریدن و همه دشت زدن بعد از چند ساعت مهمون ها تک به تک رفتن و کسی نبود کوک خوشحال بود که نه یونا نه یون سئوک بهش کرم نریختن ولی اون ، اون وو عوضی خیلی حرص کوک رو در آورده بود

ویو شب

م.ک : خب دیگه ما بریم

ب.ک : اره دیگه دیر وقته

م.ب : عه چرا می‌رید بمونید دیر وقته

م.ک : نه دیگه بریم مادر جان دیگه باید رسم رو انجام بدیم

م.ب : او راست میگی ( لبخند )

ا.ت : ببخشید چه رسمی ؟

م.ب : کوک و تو تا زمان عروسی هم دیگر رو نباید ببینید

ا.ت : واقعا ( ذوق )

م.ب : ( تعجب ) فکر کردم ناراحت میشی

ا.ت : ( به خودش اومد ) اوه نه خیلی ناراحتم خیلی ( از درون داره از خوشحالی میترکه)

م.ب : آها

م.ک : دیگه بریم خدافظ

همه : خدافظ

ا.ت : داهیون و هانول شب پیش من بمونین

هانول و داهیون : باشه

ویو ا.ت

باهم داشتیم می‌رفتیم سمت اتاقم که مامان بزرگ اومد سر راهم

ا.ت : جانم مامانی

م.ب : بیا این هدیه رو ببر کوک دم دره بهش بده

ا.ت : داهیون فکر کنم با تو هست

م.ب : نه

ا.ت : هانول پس با خودته

م.ب : ا.ت ببرش

ا.ت : ( کلافه ) آخه چرا مننننن

م.ب : خیلی هم خوبه آخرین دیدارتون هست تا روز ازدواج خوب نیست تو خوشت نمیاد؟ ( سوالی)

ا.ت : اگر الان خودم رو ناراحت نشون بدم به گوش بابا بزرگ میرسه و دوباره .....اوف حوصله ندارم ( تو دلش)

ا.ت : باشه بده ببرم

از زبان راوی

ا.ت از مامان بزرگ هدیه رو گرفت و رفت بیرون چشم انداخت تا کوک رو ببینه و دید جلو ماشینش وایساده و داره سیگار می‌کشه رفت سمتش و ظرف رو گرفت جلوش

ا.ت : بگیرش

( کوک از دستش گرفت )

ا.ت میخواست بره که یهو .......


یاح یاح جای حساس تموم شد 😂
دیدگاه ها (۲۸)

بچه ها یه چیز هایی میخواستم بگم که روشن بشه خیلی از دست یه ن...

تو مال منی

تو مال منی

تو مال منی

⁶³ا/ت: “اصرار نکردم. می‌تونی نیای.”کوک: “نه دیگه، گفتی پدربچ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط