مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_13
ارسلان:
با محراب سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم.
بعد چند دقیقه رسیدیم از ماشین پیاده شدم که محرابم پیاده شد
+کجا؟ برو خونتون دیگه
_چش سفید و ببین ها خرش که از پل گذشت مارو دک میگنه.
+خوب حالا سلیطه بازی در نیار تو که همیشه تو خونه من پلاسی این بارم روش
ماشینت رو بیار تو .
بدون حرف در پارکینک رو زد و ماشین رو برد تو حیاط .
وارد خونه شدم و به سمت اتاقم رفتم و بدون معطلی خودم رو تو حموم انداختم.
بعد یه دوش نیم ساعته بیرون اومدم و با حولی که تنم بود خودم رو پرت کردم رو تخت و برق ها رو خواموش کردم.
و با فکر اتفاق های عجیبی که امروز افتاد له خواب رفتم.
نمیدونم ساعت چند بود ولی خیلی وقت بود که گوشیم زنگ میخورد با زور لای چشام رو باز کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و جواب دادم.
_مگه من به تو نگفتم ساعت ۸جلوی در آزمایشگاه باش؟
+اولن سلام دومن ن نگفتی سومن چه خبرته کر شدم.
_علیک
اع جدی نگفتم؟
خا حالا
زود خودت رو برسون یه ساعت دیگه آزماشگاه بسته میشه بدبخت میشیم.
+باش باش اومدم.
گوشی رو قطع کردم و به سمت کمد لباسمام رفتم.و سری یه چی تنم کردم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و به سمت ادرسی که دیانا فرستاده بود روندم.
بعد ده دقیقه رسیدم و رفتم تو ازمایشگاه.
مردی با دیدن دیانا گفت
∆خانوم باز شما اومدی که
_وا خو آوردمش دیگه میخوام برم آزمایش بدیم
∆یه ساعت کلان مونده از تایم کاری.
_خوب مگه چقدر طول میگشه یه آزمایش.
∆بیا برو تو دخترم برو
_چاکرتم عمو
زیر گوش دیانا گفتم
+باز چه آتیشی سوزوندی؟
لبخندی زد و گفت
_هیچی بابا
+بعله کاملا مشخصه
_تو به من باور نداری؟
+در این یه مورد خیر
خندی تو گلوی کرد و ما وارد اتاق آزمایش شدیم.
+نمیترسی که
_نوچ
+جدی؟
_چیه نکنه تو میترسی؟
+ن ولی خوب بیشتر دختر ها میترسن
_نوچ من قبلاً میترسیدم ولی تو این چند سال اخیر کسی نبود که ترسم رو پیشش بروز بدم واسه همین دیگه سعی کردم از خیلی چیز ها نترسم.
نگاهی به چشاش که هنوز نتونسته بودم درکش کنم انداختم.
نمیدونم چی کشیده بود.ولی مثل این که کم سختی نبوده.
روی صندلی نشست و چشاش رو بست.
ه دروغ گفت که نمیترسه میترسه فقط بروز نمیده.
بی اختیار دستش کوچیکش رو بین دستام مخفی کردم.
نگاه متعجبی بهم کرد که چشام رو آروم روی هم گذاشتم.و بعد چند لحظه باز کردم.
که لبخند کم رنگی رو لباش بود و چشاش پر اشک شده بود.
با این که کارش تموم شده بود ولی دلیل این چشای خیس شده رو درک نمیکردم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت.
_بشین دیره باید بریم املاکی که این یارو مارو ببره خونه رو نشونمون بده.
باشی زیر لب گفتم و روی صندلی نشستم.
بعد این که کارمون تموم شد سوار ماشین شدیم.
ادامه پست بعد
part_13
ارسلان:
با محراب سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم.
بعد چند دقیقه رسیدیم از ماشین پیاده شدم که محرابم پیاده شد
+کجا؟ برو خونتون دیگه
_چش سفید و ببین ها خرش که از پل گذشت مارو دک میگنه.
+خوب حالا سلیطه بازی در نیار تو که همیشه تو خونه من پلاسی این بارم روش
ماشینت رو بیار تو .
بدون حرف در پارکینک رو زد و ماشین رو برد تو حیاط .
وارد خونه شدم و به سمت اتاقم رفتم و بدون معطلی خودم رو تو حموم انداختم.
بعد یه دوش نیم ساعته بیرون اومدم و با حولی که تنم بود خودم رو پرت کردم رو تخت و برق ها رو خواموش کردم.
و با فکر اتفاق های عجیبی که امروز افتاد له خواب رفتم.
نمیدونم ساعت چند بود ولی خیلی وقت بود که گوشیم زنگ میخورد با زور لای چشام رو باز کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و جواب دادم.
_مگه من به تو نگفتم ساعت ۸جلوی در آزمایشگاه باش؟
+اولن سلام دومن ن نگفتی سومن چه خبرته کر شدم.
_علیک
اع جدی نگفتم؟
خا حالا
زود خودت رو برسون یه ساعت دیگه آزماشگاه بسته میشه بدبخت میشیم.
+باش باش اومدم.
گوشی رو قطع کردم و به سمت کمد لباسمام رفتم.و سری یه چی تنم کردم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و به سمت ادرسی که دیانا فرستاده بود روندم.
بعد ده دقیقه رسیدم و رفتم تو ازمایشگاه.
مردی با دیدن دیانا گفت
∆خانوم باز شما اومدی که
_وا خو آوردمش دیگه میخوام برم آزمایش بدیم
∆یه ساعت کلان مونده از تایم کاری.
_خوب مگه چقدر طول میگشه یه آزمایش.
∆بیا برو تو دخترم برو
_چاکرتم عمو
زیر گوش دیانا گفتم
+باز چه آتیشی سوزوندی؟
لبخندی زد و گفت
_هیچی بابا
+بعله کاملا مشخصه
_تو به من باور نداری؟
+در این یه مورد خیر
خندی تو گلوی کرد و ما وارد اتاق آزمایش شدیم.
+نمیترسی که
_نوچ
+جدی؟
_چیه نکنه تو میترسی؟
+ن ولی خوب بیشتر دختر ها میترسن
_نوچ من قبلاً میترسیدم ولی تو این چند سال اخیر کسی نبود که ترسم رو پیشش بروز بدم واسه همین دیگه سعی کردم از خیلی چیز ها نترسم.
نگاهی به چشاش که هنوز نتونسته بودم درکش کنم انداختم.
نمیدونم چی کشیده بود.ولی مثل این که کم سختی نبوده.
روی صندلی نشست و چشاش رو بست.
ه دروغ گفت که نمیترسه میترسه فقط بروز نمیده.
بی اختیار دستش کوچیکش رو بین دستام مخفی کردم.
نگاه متعجبی بهم کرد که چشام رو آروم روی هم گذاشتم.و بعد چند لحظه باز کردم.
که لبخند کم رنگی رو لباش بود و چشاش پر اشک شده بود.
با این که کارش تموم شده بود ولی دلیل این چشای خیس شده رو درک نمیکردم.
نگاهش رو ازم گرفت و گفت.
_بشین دیره باید بریم املاکی که این یارو مارو ببره خونه رو نشونمون بده.
باشی زیر لب گفتم و روی صندلی نشستم.
بعد این که کارمون تموم شد سوار ماشین شدیم.
ادامه پست بعد
- ۳.۴k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط