میخوام یه حکایت که از پدربزرگم شنیده م بگم

☘️میخوام یه حکایت که از پدربزرگم شنیده م بگم
پدربزرگم تعریف میکرد که:
یه پدر و پسری باهم زندگی میکردن
گه گداری پدر به پسر میگفت
مواظب باش که چه کسایی رو دوست خودت قرار میدی
ولی پسر به حرف پدر توجهی نداشت
یه روز پسر خیلی از دست نصیحت پدرش عصبانی شد و گفت
شما خیلی سخت میگیرین دوستای من هیچ مشکلی ندارن و همیشه با من رفیقن!
پدر هم که مرد با درایتی بوده میگه
موافقی دوستات رو امتحان کنیم؟
پسر موافقت میکنه
پدر میره یه گوسفند رو سر میبره بعد کفن پیچش میکنه
پسر تعجب میکنه ولی چیزی نمیگه
پدر به پسرش میگه
نصف شب برو در خونه دوستات بهشون بگو یه نفر رو کشتم و این چندتا پارچه خونی رو نشونشون بده
پسر میپرسه چرا؟
پدر میگه تو کاری که بهت گفتم انجام بده
خلاصه پسر نصف شب میره در خونه ی دوستاش و نوبتی بهشون میگه که من یکیُ کُشتم کمکم کنین که کسی نفهمه
دوستای پسر میگن برو ما اصلا تورو نمیشناسیم!
پسر میاد و به پدرش قضیه رو میگه!
پدرِ پسر میگه حالادوستاتُ به وقت نیازت به وقت گرفتاریت شناختی؟بهت گفتم دوستاتو درست انتخاب کن حالا ببین دوستای منو...
پدر میره سراغ دوستاش و چند نفرشون میان و میگن عیب نداره همینجا خودمون حلش میکنیم و نمیذاریم کسی بفهمه که تو هم توی دردسر نیفتی
پسر متوجه اشتباهش میشه و پدر هم گوسفند کفن پیچ شده رو در میاره و به دوستاش میگه
حالا که شما رفیق روزهای سخت من هستین بدونین من اصلا کسی رو نکشتم بیاین دورهمی کباب بخوریم!☘️

❤️پ.ن: میدونم قشنگ نگفتم... پدربزرگم خیلی قشنگتر گفتش...فقط خواستم بگم دوستامو خوب شناختم اونایی که توی سختیم ترکم کردن، اونایی که محبت کردن، اونایی که اصلا منو ندیدن، اونایی که...هعی خدا...بمونه توی دلم....مغز درگیرم بنویس ❤️

📝#آرام_نوشت☘️
#آرام_نوشت
#نوشته
#حکایت
#نارفیق
دیدگاه ها (۴۴)

☘️آدم است دیگر!!برای درمان دردهایش ، چیزهای متنوعی تجویز میک...

☘️کسی چه میداند شاید هدف از خلقت انسان ، درد و رنج و تنهایی ...

☘️ من اصلا نمیخواهم کسی مرا دوست داشته باشد!اصلا نمیخواهم کس...

☘️اگر امروزه از من سوال کنند که علم بهتر است یا ثروت، قطعا م...

چرا من پارت 1۰بچه ها یه توضیح کوتاه درمورد اعضای بلک پینک او...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط