قهوه تلخ

قهوه تلخ
پارت ۵۶

شاعت شیش شده بود
بشدت گرسنه بودم
ترجیح دادم بخوابم
و همین طورم شد

ویو چویا
داشتم از شدت خستگی میمردم
کلبه ای که رفتیم از شهر دور بود
نگاهم به قیافه غرق در خواب دازای بود
اون لب های پفکیش
من نمیتونم خودمو در برابرش کنترل کنم
باید همخونه میشدیم
هر طور که شده
بی تفاوت به افکارم به رانندگیم ادامه دادم
و رسیدیم به خونه ی من
دازای رو بغل کردم
و بردمش روی تخت
لباس هاشو در اوردم و لباس های خودم. تنش کردم

بوسه ای به گونش زدم و خودمم کنارش
خوابیدم و سیاهی....

ویو فوجیورا
اه
نه نه نه
نباید دازای رو از دست بدم
نمیخام
ویلیام: عزیزم بیا بریم
سان: کجا
ویلیام: میخام به دازای و چویا خونه هدیده بدم بریم دنبال خونه
اینم انگار خوشش اومده
دیدگاه ها (۱۹)

قهوه تلخ پارت ۵۷سان: من نمیخوام بیامویلیام: برای چی؟سان: آخه...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

قهوه تلخ پارت ۵۵ساعت یازده بود ای چویا خاستم بلند شم دل درد ...

قهوه تلخ پارت۵۴ویو ویلیام باید کاری میکردم که فوجیورا از داز...

قهوه تلخ پارت۵۲ویو فوجیورا این امکان ندارع من از ویلیام بارد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط