تکپارتی ریگولوس
تکپارتی ریگولوس بلک،
فقط یه نکته که این تکپارتی در مورد زمان قبل از هری هست مثلا زمانی که لیلی و جیمز توی هاگوارتز بودن✨
.
.
باز هم یه روز خسته کننده دیگه شروع شد اما تو به یه امید از خواب پاشدی، این که امسال، سال آخری بود که توی هاگوارتز بودی، سال اول که وارد هاگوارتز شده بودی به نظرت جای خیلی جالبی بود اما چند وقت که گذشت، فهمیدی که خیلی خسته کننده هست و تو اصلا اونجا رو دوست نداری، مخصوصا با اون پسرایی که اذیتت میکنن که یکی شون «ریگولوس بلک»یکی از پسرای مغرور اسلیترین بود، سال اول تا چهارم به معنای واقعی زیادی اذیتت میکرد اما یک دفعه تغییر کرد ولی تو نمیتونستی بهش اعتماد کنی تا بهت آسیب بزنه اون داشت سعی میکرد بهت نزدیک بشه. سال هفتم، تازا شروع شده بود اما تو خوشحال بودی که فقط یک سال دیگه از این مدرسه کسل کننده مونده، توی راه رو بودی و داشتی به سمت اتاقت میرفتی که یهو یادت افتاد امسال قراره با بلاتریکس(خواهر ریگولوس میشه دیگه) هم اتاقی بشی، همونجا وایستادی و زدی توی سر خودت
+آخه چطور یادم نبود!
چند دقیقه که گذشت خودتو جم وجور کردی و به سمت اتاقت رفتی در زو باز کردی و بلاتریکس رو توی اتاق دیدی که روی تخت خواب نشسته بود و به فکر فرو رفته بود، وقتی تو رو دید با عصبانیت از روی تخت بلند شد،(فقط این که همه ی شخصیت ها الان 18 سالشونه) مستقیم به چشمات نگاه کرد و لب زد:«تو دیوونه ای! واقعا با خودت چی فکر کردی که اومدی اینجا! برادر من داره عقلش رو از دست میده!»
دقیق نفهمیدی چی گفت که تا میخواستی حرف بزنی چوپ دستی اش رو بالا آورد و یه ورد زیر لب خوند که تو جاخالی دادی سریع در رو باز کردی و شروع به دویدن کردی و اون هم پشت سرت می دوید و هی طلسم های خطرناک میزد حتی یک بار هم آواکداورا زد در حالی که می دویدی پشت سرت رو نگاهکردی که ببینی هنوز دنبالته که از جلو با فردی برخورد کردی و افتادی، سرت رو بالا آوردی و دیدی که اون ریگولوس بود. ریگولوس با نگرانی پرسید:«اینجا چه خبره؟!» که بلاتریکس هم بلاخره اومد و گفت:«دارم حسابش رو میرسم!» میحوایت یه ورد دیگه بهت بزنه که ریگولوس سریع براید استایل بغلت کرد و داد زد:«معلوم هست چیکار میکنید!؟» که یهو هس سرمای شدیدی بهت دست داد و ناله ای کردی ریگولوس پرسید:«ا/ت! هی حالت خوبه؟!» ریگولوس سریع شروع به دویدن کرد و به سمت جنگل ممنوعه رفت کنار یه درخت و در حالی که توی بغلش بودی زانو زد و سفت فشارت داد و با نگرانی گفت:«بگو که خوبی لطفا!» تو یکم بهتر شدی و میخواستی از بغلط بری بیرون ولی نذاشت و گفت:«نه! لطفا نرو من دیگه نمیتونم تحمل کنم که چیزی رو که میخوام بهت بگم رو توی خودم بریزم من... من دوستت دارم!» مات و مبهوت بهش نگاه میکردی که شروع به بوسیدن لبات کرد ادامه داد و تو هم همراهیش کردی تا وقتی که نفس کم آورد و بوسه رو تموم کرد و نفس زنان گفت:«من... لطفا ردم.. نکن» لبخند کوچیکی زدی و جواب دادی:«ریگولوس منم دوستت دارم... اما.. بهتر نبود از اول بهم میگفتی؟» سرش رو پایین انداخت، وقتی دیدی ناراحته گونه اش رو بوسیدی که کاملا سرخ شد و بلند شد و به سمت قلعه بردت و....
میدونم زیاد جالب نشد ببخشید دیگه😕✨
✨ممنون از حمایتتون✨
فقط یه نکته که این تکپارتی در مورد زمان قبل از هری هست مثلا زمانی که لیلی و جیمز توی هاگوارتز بودن✨
.
.
باز هم یه روز خسته کننده دیگه شروع شد اما تو به یه امید از خواب پاشدی، این که امسال، سال آخری بود که توی هاگوارتز بودی، سال اول که وارد هاگوارتز شده بودی به نظرت جای خیلی جالبی بود اما چند وقت که گذشت، فهمیدی که خیلی خسته کننده هست و تو اصلا اونجا رو دوست نداری، مخصوصا با اون پسرایی که اذیتت میکنن که یکی شون «ریگولوس بلک»یکی از پسرای مغرور اسلیترین بود، سال اول تا چهارم به معنای واقعی زیادی اذیتت میکرد اما یک دفعه تغییر کرد ولی تو نمیتونستی بهش اعتماد کنی تا بهت آسیب بزنه اون داشت سعی میکرد بهت نزدیک بشه. سال هفتم، تازا شروع شده بود اما تو خوشحال بودی که فقط یک سال دیگه از این مدرسه کسل کننده مونده، توی راه رو بودی و داشتی به سمت اتاقت میرفتی که یهو یادت افتاد امسال قراره با بلاتریکس(خواهر ریگولوس میشه دیگه) هم اتاقی بشی، همونجا وایستادی و زدی توی سر خودت
+آخه چطور یادم نبود!
چند دقیقه که گذشت خودتو جم وجور کردی و به سمت اتاقت رفتی در زو باز کردی و بلاتریکس رو توی اتاق دیدی که روی تخت خواب نشسته بود و به فکر فرو رفته بود، وقتی تو رو دید با عصبانیت از روی تخت بلند شد،(فقط این که همه ی شخصیت ها الان 18 سالشونه) مستقیم به چشمات نگاه کرد و لب زد:«تو دیوونه ای! واقعا با خودت چی فکر کردی که اومدی اینجا! برادر من داره عقلش رو از دست میده!»
دقیق نفهمیدی چی گفت که تا میخواستی حرف بزنی چوپ دستی اش رو بالا آورد و یه ورد زیر لب خوند که تو جاخالی دادی سریع در رو باز کردی و شروع به دویدن کردی و اون هم پشت سرت می دوید و هی طلسم های خطرناک میزد حتی یک بار هم آواکداورا زد در حالی که می دویدی پشت سرت رو نگاهکردی که ببینی هنوز دنبالته که از جلو با فردی برخورد کردی و افتادی، سرت رو بالا آوردی و دیدی که اون ریگولوس بود. ریگولوس با نگرانی پرسید:«اینجا چه خبره؟!» که بلاتریکس هم بلاخره اومد و گفت:«دارم حسابش رو میرسم!» میحوایت یه ورد دیگه بهت بزنه که ریگولوس سریع براید استایل بغلت کرد و داد زد:«معلوم هست چیکار میکنید!؟» که یهو هس سرمای شدیدی بهت دست داد و ناله ای کردی ریگولوس پرسید:«ا/ت! هی حالت خوبه؟!» ریگولوس سریع شروع به دویدن کرد و به سمت جنگل ممنوعه رفت کنار یه درخت و در حالی که توی بغلش بودی زانو زد و سفت فشارت داد و با نگرانی گفت:«بگو که خوبی لطفا!» تو یکم بهتر شدی و میخواستی از بغلط بری بیرون ولی نذاشت و گفت:«نه! لطفا نرو من دیگه نمیتونم تحمل کنم که چیزی رو که میخوام بهت بگم رو توی خودم بریزم من... من دوستت دارم!» مات و مبهوت بهش نگاه میکردی که شروع به بوسیدن لبات کرد ادامه داد و تو هم همراهیش کردی تا وقتی که نفس کم آورد و بوسه رو تموم کرد و نفس زنان گفت:«من... لطفا ردم.. نکن» لبخند کوچیکی زدی و جواب دادی:«ریگولوس منم دوستت دارم... اما.. بهتر نبود از اول بهم میگفتی؟» سرش رو پایین انداخت، وقتی دیدی ناراحته گونه اش رو بوسیدی که کاملا سرخ شد و بلند شد و به سمت قلعه بردت و....
میدونم زیاد جالب نشد ببخشید دیگه😕✨
✨ممنون از حمایتتون✨
- ۲۲.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط