بازمانده
بازمانده
فصل دو' پارت ۴'
جونگکوک:کار از کار گذشته حتی اگه دوباره بههم برگرديم هیچکدوم مث قبل عاشق نیستیم.
یوری:کوک من اشتباه کردم، میدونم کارم خیلی غلطه، میدونم نباید این اتفاق میافتاد، ولی تو اینجوری نکن.
جونگکوک:کارت خیلیم درسته خب بالاخره مرد زندگیت رو پیدا کردی، من واسهتون آرزو بدبختی نمیکنم، فقط خوشبخت بشین کنار هم امیدوارم روزی نشه که پست بزنه چون اون روز میکشمش.
یوری تک خندهای کرد و گفت:معذرت میخوام.
جونگکوک:اشکال نداره منم معذرت میخوام که اینجوری واکنش نشون دادم.
یوری:کارت اشتباه نبود هرکی جایی تو بود همین کارو میکرد.
جونگکوک:میخوام برای آخرین بار داشته باشمت، اگه اجازه بدی...
سریعتر از من دست بهکار شد، دو دستش رو پشت گردنم حلقه کرد و نزدیک شد، با برخورد ل.بامون بههم آسمون به یکباریه روشن شد و شاهد رعدوبرق بزرگ و محکمی بودیم، تو اون بالا بالاها نخ سرنوشت ما ازهم شکافته شد، و چه دردناک بود اینکه بخوای جدا بشی از کسی که باهاش رویاهای آینده رو در سر داشتی...
با فاصله کم و زیاد مسیر خاکی خیابان رو در پیش گرفتیم، رعدوبرق که به ماشین زده بود باعث خاموش شدن موتور ماشین شده بود، یعنی باید گفت بدشانستر از ما نیست.
آسمون ابری بود ولی میشد پرتو های خورشید رو که از میان ابرها دیده میشد رو دید، رنگینکمون که زیبایی آسمون رو بیشتر کرده بود.
جیمین:بریم تو اون کلیسا!
رد انگشت اشارهشو گرفتم، کلیسا قدیمی که مدتها بود انتظار انسانهارو میکشید.
به ترتیب وارد حیات کلیسا شدیم، در که توسط علفهای هرز پوشونده شده بود صلیب بزرگ که دم در افتاده بود.
جسدهای مرده که مدتها بود تبدیل شده بودن به اسکلت.
داخل کلیسا شدیم، نور که از سوراخ شکسته پنجره وارد کلیسا شده بود باعث میشد تا بیتونیم جلو پامون رو ببنیم.
نیمکتها هرکدوم یا شکسته بودن و یا پخش زمین شده بودن.
جلوتر از بقیه رفتم... چشمم خورد به اسکلت که لباس سفید تنش بود، درست بود که لباسش پارهپاره بود و لکههای خون خشکیده روش دیده میشد ولی میشد فهمید اون عروس بود که نتونسته بود از شروع زندگی جدیداش لذت ببرد.
تهیونگ:بنظرتون بهتر نیست قبل از تلف کردن وقت برگرديم.
یوری:موافقم بیاین زودتر برگرديم.
_:مهمون نمیخواین!
صدا غریبهای که از پشتمون میومد مارو وادار به برگشتن کرد. همه همزمان برگشتیم، هيچکدوم باور نداشتیم که صحنه روبرومون واقعیت داشته باشه.
تهیونگ:مهمون که ناخونده باشه نخیر نمیخوایم.
_:شجاعت رو...
پوزخند زد و ادامه داد:من این پسر با اون دختر خوشگله رو میخوام.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فصل دو' پارت ۴'
جونگکوک:کار از کار گذشته حتی اگه دوباره بههم برگرديم هیچکدوم مث قبل عاشق نیستیم.
یوری:کوک من اشتباه کردم، میدونم کارم خیلی غلطه، میدونم نباید این اتفاق میافتاد، ولی تو اینجوری نکن.
جونگکوک:کارت خیلیم درسته خب بالاخره مرد زندگیت رو پیدا کردی، من واسهتون آرزو بدبختی نمیکنم، فقط خوشبخت بشین کنار هم امیدوارم روزی نشه که پست بزنه چون اون روز میکشمش.
یوری تک خندهای کرد و گفت:معذرت میخوام.
جونگکوک:اشکال نداره منم معذرت میخوام که اینجوری واکنش نشون دادم.
یوری:کارت اشتباه نبود هرکی جایی تو بود همین کارو میکرد.
جونگکوک:میخوام برای آخرین بار داشته باشمت، اگه اجازه بدی...
سریعتر از من دست بهکار شد، دو دستش رو پشت گردنم حلقه کرد و نزدیک شد، با برخورد ل.بامون بههم آسمون به یکباریه روشن شد و شاهد رعدوبرق بزرگ و محکمی بودیم، تو اون بالا بالاها نخ سرنوشت ما ازهم شکافته شد، و چه دردناک بود اینکه بخوای جدا بشی از کسی که باهاش رویاهای آینده رو در سر داشتی...
با فاصله کم و زیاد مسیر خاکی خیابان رو در پیش گرفتیم، رعدوبرق که به ماشین زده بود باعث خاموش شدن موتور ماشین شده بود، یعنی باید گفت بدشانستر از ما نیست.
آسمون ابری بود ولی میشد پرتو های خورشید رو که از میان ابرها دیده میشد رو دید، رنگینکمون که زیبایی آسمون رو بیشتر کرده بود.
جیمین:بریم تو اون کلیسا!
رد انگشت اشارهشو گرفتم، کلیسا قدیمی که مدتها بود انتظار انسانهارو میکشید.
به ترتیب وارد حیات کلیسا شدیم، در که توسط علفهای هرز پوشونده شده بود صلیب بزرگ که دم در افتاده بود.
جسدهای مرده که مدتها بود تبدیل شده بودن به اسکلت.
داخل کلیسا شدیم، نور که از سوراخ شکسته پنجره وارد کلیسا شده بود باعث میشد تا بیتونیم جلو پامون رو ببنیم.
نیمکتها هرکدوم یا شکسته بودن و یا پخش زمین شده بودن.
جلوتر از بقیه رفتم... چشمم خورد به اسکلت که لباس سفید تنش بود، درست بود که لباسش پارهپاره بود و لکههای خون خشکیده روش دیده میشد ولی میشد فهمید اون عروس بود که نتونسته بود از شروع زندگی جدیداش لذت ببرد.
تهیونگ:بنظرتون بهتر نیست قبل از تلف کردن وقت برگرديم.
یوری:موافقم بیاین زودتر برگرديم.
_:مهمون نمیخواین!
صدا غریبهای که از پشتمون میومد مارو وادار به برگشتن کرد. همه همزمان برگشتیم، هيچکدوم باور نداشتیم که صحنه روبرومون واقعیت داشته باشه.
تهیونگ:مهمون که ناخونده باشه نخیر نمیخوایم.
_:شجاعت رو...
پوزخند زد و ادامه داد:من این پسر با اون دختر خوشگله رو میخوام.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
- ۵.۵k
- ۲۷ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط