عاقلی بودم ک عشق امد امانم را گرفت

عاقلی بودم ک عشق امد امانم را گرفت

بندبند جسم وجان واستخوانم را گرفت

لال گشتم تا ک عشق امد ب ایوان دلم

در ازای این محبت او زبانم را گرفت

با اشاره من بدوگفتم ک خوشحالم ولی

او بحالم گریه کرد, شوق نهانم را گرفت

کور و کر بودم نفهمیدم ک عقلم را ربود

باجنون امدسراغم وای, ایمانم را گرفت

من شدم کافرپرستش کردم اورا تا خدا

اوخدایم گشت و از من اسمانم راگرفت

برزبان راندم بگویم حرف دل را با کسی

او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت

خواستم با او بگویم راز این قلب حزین

هجرامد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
دیدگاه ها (۱)

اول هر نامه فقط به تو سلام میکنمآخر هر نوشته رو با تو تمام م...

خیــال نکــن،اگــر بــرای کســی تمــام شــدی ،امیــدی هســتخ...

باز باران ،باترانه ،میخورد بر بامِ خانهخانه ام کو؟ خانه ات ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط