پارت دو

پارت دو

همسرم از من خواست حال که نمی تواند بر سر مزار برادرنش برود وعزادری کند .کلبه در ته باغ بسازم تا دران به دور از همه عزاداری کند تا تسکین یابد، ومن هنوز هم همسرم را دوست داشتم ..با اینکه میدانستم عزادر ان غلام است ولی گمان میبردم بعداز گذر زمان نزد من باز میگردد. .اما به این حقیقت پی بردم که غلام زنده ماند وهمسر نابکارم آن غلام را درآن کلبه درمان میکند؛
من به کلبه دویدم وخواسته هردو را مجازات کنم .همسرم تا مرا دید فریاد ی کشید .پس تو ای نابکار سرور من را این گونه زخمی کردی؟
پس وردی خواند ومن ناتوان شدم ،وآنگاه مرا به قصر اورد ودوباره وردی خواند واین گونه شدم .آنگاه گفت که عمویم یعنی پدرش به دیوان وعرفیت ها پیوسته وانگاه پدر من اورا به خاطر این خیانت کشته.واکنون من هم انتقام پدرم وسرورم را از توگرفتم.وانگاه آن زن نابکار سرزمینم رابه برکه ای تبدیل کرد ومردم سرزمین م یهودی بودا وهندو زرتشت ی بودن به ماهیان رنگی تبدیل کرد.وان دیو سیرت هروز مرا تازیانه میزند .وانگاه به درمان آن غلام سیاه می پردازد.
پادشاه از شنیدن حکایت مرد جوان ناراحت شد وقول داد که به اوکمک میکند تا نجات یابد .دراین هنگام صدا پا ی زن دیو سرشت می امد .پادشاه سریع پنهان شد وبعد به کلبه رفت وسریع غلام را کشته وجسدش راپنهان کرد ولباس غلام راپوشید..زن بعد ازاینکه جوان تازیانه زد ؛به کلبه آمد وگفت سرورم راچه شده که روی به من نمیکند وبه من پشت کرده اند .وپادشاه به لهجه غلام گفت :اگر هنوز من علاج نیافته م به خاطر توست !.زود برو وجادو آن جوان راباطل کن که ناله هایش مر ا آذیت میکند . .وزن دیو سرشت چون گمان برد این خواست معشوقه ش است اطاعت کرد .وبه کلبه بازگشت .اینبار .پادشاه باز گفت تو مردم این سرزمین را تبدیل به ماهی کرد .وان ها مرا لعن میکنند ،جادو آن ها رانیز باطل کن .وزن دوباره به گمان اینکه پادشاه معشوق وسرورش است جادورا باطل کرد،وبه کلبه بازگشت،وپادشاه سریع ان زن نابکار راکشت ،وجسدش را4تکه کرد ودر گوشه گوشه قصر دفن کرد.
وبه نزد جوان رفت. پس از ان پادشاه وجوان سرزمین هایش یکی کرده .واز ماهیگر وخانواده ش خواستن به قصر پادشاه بیاید .
ماهیگر دوتا دختر زیبا داشته .وجوان وپادشاه با دیدن آن دختران زیبا به ان دختران زیبا دل سپرده وباان ها ازدواج کردن .چون پسر ماهیگرا راشایسته دیدن اورا صدراعظم کردن ...
وماهیگر از اینکه عفریته به قول خو وفا کرد خدارا شکر کرد ...
حکایت به اینجارسید شهرباز به خواب رفته . شهرزاد به فکر اینکه فرداچه حکایت را بگوید که بازه نجات پیدا کند
*پایان شب هشتم .*
دیدگاه ها (۴)

این گل ها تقدیم به تک تک مردم سرزمین م با هر نژادی فارس .ترک...

ویس قاط زد این پارت 1 است وپارت 2 پست بعد واما ملک جوان بخت...

ا .من هرشب هزار ویک شب رامینو سیم نظر خواهی ادامه بدم ؟لطفا ...

یک روز رسد غمی به اندازه کوهیک روز رسد نشاط اندازه دشتافسانه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط