ماه کامل🌕قسمت3
سونیک:بجای حرف زدن بیا کمک اشکش کنیم.
شدو:رفتم دوتا هوله آور دم داشتم خوشکش میکردم که یهو.گفت:
امی:بسه!لطفا باید بیرون.
سونیک:باشه ،ولی بعد اینکه خوشکت کردم، موهاشو جمع کردم دیدم دور گردنش جای سوختگی هست،چی!
فهمید که من اون جارو دیدم، برا همین بلند شد.
امی:میخوام تنها باشم.
سونیک:باشه،رفتیم پا این دیدیم بعد ۵ساعت امی اومد پا این جونمون نشست. گفتم:ما ازت سوال داریم!
امی:بپرسین خب!
سونیک:خودت بهمون بگو چرا اینجوری هستی🤨
امی:پدرم منو هیچ وقت دوست نداشت،هرشب منو شلاق میزد ،میخواست تو مهمونی هم از شر من خلاص بشه.
سونیک:دیدم بلند شد موهاشو جمع کرد نگرانش رو نشون داد.گفت:
امی:دوروز قبل از مهمونی منو مضمون کرد ،برا همین تب دارم....
سونیک:برا همین برات مهم نبود من کجا میبرم.
امی :آره،اگه میشه امشب منو ببریم پیش مامانم میخوام بکاری کنه.
شدو:باشه.
امی:شما دوتا خیلی بهم میاین.🙂
سونیک:چی!!!!منو
شدو:عمرن منو این دیوانه....نه.
امی:هه.هه.باشه حالا.😏
سونیک:شب شد رفتیم توی خانه امی،مامان اونجا بود .امی به ما گفت تو خونه قایم شین.
امی:سلام😞
مامانه:سلام.....دختره عزیزم بیا بقلم.
امی:نه نزدیکم نشو....ه..ه...
مادره:چت شده.
امی:اومدم بگم میخوام بابا رو ببینم.
شدو:دیدم مادرت رفت بیرون و پادشاه اومد تو..
پادشاه:رفتم جلو و عقلش کردم.
امی:اصلا دوسم داشتی.اگه نداشتی چرا الان بغلم میکنی.
پادشاه:درسته،ها.ها.ها.ها.
شدو:ها!
سونیک:امی!
امی:آی.....ها..
سونیک:دیدم پادشاه چاقویی توی شکم امی فرو کرد،رفتم پیش امی. گفتم:امی..امی چشمات رو نبند.
امی:پس چرا منو آوردین.
پادشاه:ما نه....چون میخواستیم وقتی ناراحتیم سر تو خالی کنیم،
امی:اون رفت.
سونیک:امی حرف نزن ،خون بیشتری ازت میره😥
شدو:سونیک پلیس ها اومدن...باید امی رو ببریم.
امی:سونیک باید بری
سونیک:نه تورو اینجا تنها نمیزارم.
امی:برو...من زنده میمونم، بهت قول میدم.
سونیک:امی
شدو:امی ما اونو زندش نمیزاریم....
امی:شما...دوتا خیلی بهم میاین.......هه.
شدو:باید بریم،
سونیک:خدافظ امی ما بر میگردیم .
امی:میدونم😊
شدو:اومدیم بیرون و دیدم سونیک فقط داشت داد میزد .سونیک بس کن.
سونیک:میکشمس!
این داستان ادامه دارد......
شدو:رفتم دوتا هوله آور دم داشتم خوشکش میکردم که یهو.گفت:
امی:بسه!لطفا باید بیرون.
سونیک:باشه ،ولی بعد اینکه خوشکت کردم، موهاشو جمع کردم دیدم دور گردنش جای سوختگی هست،چی!
فهمید که من اون جارو دیدم، برا همین بلند شد.
امی:میخوام تنها باشم.
سونیک:باشه،رفتیم پا این دیدیم بعد ۵ساعت امی اومد پا این جونمون نشست. گفتم:ما ازت سوال داریم!
امی:بپرسین خب!
سونیک:خودت بهمون بگو چرا اینجوری هستی🤨
امی:پدرم منو هیچ وقت دوست نداشت،هرشب منو شلاق میزد ،میخواست تو مهمونی هم از شر من خلاص بشه.
سونیک:دیدم بلند شد موهاشو جمع کرد نگرانش رو نشون داد.گفت:
امی:دوروز قبل از مهمونی منو مضمون کرد ،برا همین تب دارم....
سونیک:برا همین برات مهم نبود من کجا میبرم.
امی :آره،اگه میشه امشب منو ببریم پیش مامانم میخوام بکاری کنه.
شدو:باشه.
امی:شما دوتا خیلی بهم میاین.🙂
سونیک:چی!!!!منو
شدو:عمرن منو این دیوانه....نه.
امی:هه.هه.باشه حالا.😏
سونیک:شب شد رفتیم توی خانه امی،مامان اونجا بود .امی به ما گفت تو خونه قایم شین.
امی:سلام😞
مامانه:سلام.....دختره عزیزم بیا بقلم.
امی:نه نزدیکم نشو....ه..ه...
مادره:چت شده.
امی:اومدم بگم میخوام بابا رو ببینم.
شدو:دیدم مادرت رفت بیرون و پادشاه اومد تو..
پادشاه:رفتم جلو و عقلش کردم.
امی:اصلا دوسم داشتی.اگه نداشتی چرا الان بغلم میکنی.
پادشاه:درسته،ها.ها.ها.ها.
شدو:ها!
سونیک:امی!
امی:آی.....ها..
سونیک:دیدم پادشاه چاقویی توی شکم امی فرو کرد،رفتم پیش امی. گفتم:امی..امی چشمات رو نبند.
امی:پس چرا منو آوردین.
پادشاه:ما نه....چون میخواستیم وقتی ناراحتیم سر تو خالی کنیم،
امی:اون رفت.
سونیک:امی حرف نزن ،خون بیشتری ازت میره😥
شدو:سونیک پلیس ها اومدن...باید امی رو ببریم.
امی:سونیک باید بری
سونیک:نه تورو اینجا تنها نمیزارم.
امی:برو...من زنده میمونم، بهت قول میدم.
سونیک:امی
شدو:امی ما اونو زندش نمیزاریم....
امی:شما...دوتا خیلی بهم میاین.......هه.
شدو:باید بریم،
سونیک:خدافظ امی ما بر میگردیم .
امی:میدونم😊
شدو:اومدیم بیرون و دیدم سونیک فقط داشت داد میزد .سونیک بس کن.
سونیک:میکشمس!
این داستان ادامه دارد......
- ۲.۱k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط